آخرین لبخند...
کمی از خاطراتم
دفن کرده‌ام در باغ بی‌خیالی؛
گاهی سر مزارش فاتحه‌ای می‌خوانم
و گاهی
عصرهای جمعه
به طواف دلم می‌روم؛
اشک‌ها
پاک‌تر از آب مقدس
شیطان را بدرقه می‌کنند،
می‌مانم من
و لبخندی
که یادگار آخرین حضور توست... .
امروز داشتم لیست می‌کردم همه چیزهایی که دوست دارم رو، اولی‌ش تو بودی، دومی‌ش سمبوسه پیتزایی، سومی‌ش کتاب‌هام اونایی که نخوندم رو بیشتر چون هیچوقت زیر تخت، یا تو کمد لباس‌ها، یا پشت شوفاژ زیر پنجره قایم نمیشن و مادرم هیچ‌وقت به خاطر اون‌ها سرم داد نکشید: - «پس کی قراره اتاقتو مرتب کنی؟» یا بعدش موقع چیدن تو قفسه‌ها یکی‌شون هوس پرواز کنه -نمی‌دونه بال نداره بیچاره کتابه!- از دستم سر بخوره بیفته و با جلد چرمی‌ش قهر کنه پدرم بیاد و سرم داد بکشه: - «دیگه حق نداری بری سراغ کتاب‌های من!» نه! اصلاً کتاب‌ها رو از تو لیستم خط می‌زنم؛ جاش می‌نویسم: بستنی شکلاتی! به شرط اینکه پیراهن سفید نپوشیده باشم. - اصلاً باید همه‌ی دوست داشتن‌ها رو شرطی کرد: پدرم رو دوست دارم به شرطی که پول تو جیبی من از بقیه بیشتر باشه؛ مادرم رو دوست دارم به شرطی که غذاهایی که من دوست دارم درست کنه؛ غذاها رو دوست دارم به شرطی که... نه! شرط نداره! غذاها رو دوست دارم. - دیگه چی دوست دارم؟ خب.... اوممممم.... یه قایق پارویی! که هی پارو بزنم و برم جلوتر جلویِ جلو، وسطِ وسطِ دریا. اون‌وقت با خودم فکر کردم چه خوب میشه بی‌هوا یه ماهی بپره تو قایق تا منم همونجا کباب کنم و بخورمش؟ اون‌وقت اگه تیغش گیر کنه تو گلوم و خفه بشم چی؟ چقدر ریسک دوست داشتن‌ها زیاده ها!
امروز داشتم لیست می‌کردم همه چیزهایی که دوست دارم رو، دیدم هیچی از خفه شدن با تیغ یه ماهی که بی‌هوا می‌پره تو قایق پارویی دور از ذهن‌تر نیست.
این‌جوری شد که دیگه بهت نگفتم دوستت دارم با اینکه دوستت داشتم.
از چشمه تا دریا..!
چشم‌هات رو ببند یه لحظه،
نه!
    توی چشم من نگاه کن؛

دست‌هام رو بگیر تو دستت،
نه!
    اونا رو هم رها کن؛

ببین این درد من و تو، درد من یا مای بی‌تو، درد تو یا مای بی‌من، سخته، هست، خودم می‌دونم، ولی این غبار راه رو، بی‌عبور از صخره و سنگ، تا ته این جاده‌ی تنگ، نمیشه راحت رها کرد. نمیشه بی‌باد و بارون بشینیم ما لبِ ساحل و بگیم از شادی‌های که گذر کرد و نیومد یا نگیم از غصّه‌هایی که گذشته و می‌مونه رو دل من، رو دل ما.
نمیشه پایان قصّه خوب تموم‌شه، تو بمونی، من بمونم، بدون اینکه بدونی یا بدونم از کجا قصّه شروع شد و خیلی از ناگفته‌ها موند و طعمِ تلخِ حقیقت رو پوشوندن تیک‌تاک‌های نبض و دوری. یادمون نره یه وقتی و زمانی، برای یک ثانیه موندن پیش هم - کنار هم، همه دنیا و زمین رو ما با هم بهونه کردیم؛ چه روزهایی که شکستیم - چه شب‌هایی که ... .
یادمون باشه که سنگ‌ها، یک زمانی صخره بودن؛
یادمون باشه که دریا، حسرت یک چشمه بودن؛
یادمون باشه که این "ما" آرزوی خیلی از ماست؛ آرزوی خیل "من‌"هاست وقتی که "تو" رو ندارند.
یادمون باشه که باید ما به یاد هم بمونیم، ما به یاد هم بجنگیم، ما به یاد هم ... .
آخه این قصّه که..!
بگذار برای یک‌بار هم که شده من ناز کنم و تو ناز مرا بخری.
یک‏‌بار هم من گوشه بگیرم و تو به اسم صدایم کنی و لبخند، ساده ترین لب‌خنده ات را هم که پیش‌رویم بگذاری، من می‌شوم فدای تو، تو بشو جان من، تا هر کجا که دوست داشته باشی، ته دنیا، آخر زمان، پایان قصّه، هر کجا که میل تو باشد همراهت می‌شوم.
هه! قرار بود من ناز کنم و تو ناز مرا بکشی‌ها، یادت هست؟
به نام خاطره ها..!
نوار کاستی را مانم که در هزاره‌ی سوم -عصر دود و ماشین، زمانه‌ی دلتنگی و بی‌دلی- کسی سراغ ز او نمی‌گیرد.
افتاده گوشه‌ای کنج کمد و حتی به بهانه‌ی خاطرات خودشان هم دستی به سر و روی‏ش نمی‌کشند.
چقدر کهنه و قدیمی‌ام. بیش از صد سال است که دیر آمده‌ام.

دلم به حال کاست‌ها می‌سوزد. ترانه‌های رهی‌ معیری و معینی‌ کرمانشاهی، صداهای سرهنگ‌زاده و بنان، آهنگ‏‌های تجویدی و خرّم و هزاران هزار نغمه‌ی عاشقانه و ترانه‌ی غم‌زده ...
 
" ...
یادش به خیر!
آن روزها که پا‌به‌پای رفیعی به همه‌ی میکده‌های شهر سرک می‌کشیدم و هم‌صدای ایرج، جام می از ساقی طلب می‌کردم تا همچو ستار، سرخوش از باده‌ی مستانه، بی‌مهری گلرخان فداییان را فراموش کنم.
چه شب‌ها که دل به پروین دادم و در اوج آسمان‌ها، همره رستمیان، هر شب تا به سحر همصحبت مهتاب می‌شدم.

یادش به خیر بهار روح‌بخش که جای به خزان بدیع‌زاده می‌داد و گل پامچالی که در زمستان پژمرد و افشین مقدم را همآوای گلدان خالی و مجبور به خواندن در سوگ گل کرد.

چه زود گذشت ایامی که سرگشته‌ی قوامی و همنشین دلکش می‌شدم و چه زود به آخر رسید پرسه زدن در کوچه پس کوچه‌های شهر دل فروغی و قوزک پایی که یارای رفتن نداشت امّا تاب ماندن نیز...

هفته‌ها، ماه‌ها، سال‌ها گذشت و هنوز از یاد نبرده‌ام که جاده‌ی گوگوش به کوچه‌ی فرخزاد می‌رسید و به بن‌بست داریوش ختم می‌شد. هنوز از خاطر نبرده‌ام غم صدای رامش را که می‌خواند: "رودخونه‌ها، رودخونه‌ها، منم می‌خوام راهی بشم، برم، به دریا برسم ماهی بشم" و فروغی همصدای من و من همدل با او سر می‌دادیم: "دل خسته‌ی منم مثل یه ماهی می‌مونه" و مازیاری که به هوای ما ادامه می‌داد: "لب بچه ماهی رو با دستات خونین نکن ماهیگیر"!

چه شب‌ها که چشم به در، به راه دل تا سحر ماندم تا نامه‌رسانی که نمی‌شناختمش بیاید و نامه‌ای نانوشته را بیاورد یا شاید قرعه زد و فال به نام عشق و به کام من افتد که امید جانم ز سفر باز آید...

آن روزها که موج آتش مرضیه به خموشی‌های ساحل فروغ و صدای محمد نوری می‌رسید و مرغ شباهنگ محمودی‌خوانساری که دل به مرغ سحر نادر گلچین بسته و در قفس ناله از دنیایی می‌کرد که به قول داریوش تمام‌ش دیوار و راه رهایی‌‌اش مرگ بود.

یادش به خیر شجریان و نیلوفرش که بارها دلم را بی‌تاب کردند و اشک‌هایم را بی‌قرار و منی که همراه داریوش زمزمه می‌کردم "دلم می‌خواد گریه کنم برای نابودی عشق، واسه زوال عاشقی" و فرزینی که تسلی‌ام می‌داد: "بر‌می‌گردم با یک دنیا جلوه‌های عاشقانه، گریه نکن، گریه نکن"!

یادش به خیر آن روزها، آن روزها وقتی که من بچه بودم...
... "

من قدیمی‌ام!
من قدیمی‌ام که هنوز این زندگی غبار آلوده‌ی اینترنتی و آن آدم کوکی‌های رسانه‌ای را حتی ذره‌ای باور نکرده‌ام.
نه! این گذر از زمان و گریز از گذشته -هرچه که باشد- اسمش زندگی نیست و اگر هم باشد، من این زندگی را نمی‌خواهم.