شهرِ جنون..!
«حَسَنعَلی که خَرِ مَش‌حَسَن را به هَوایِ چِرایِ گوسپَندان از او قَرض گِرِفته بود، با اسیدپاشی بَر روی گُلنار -دُختَرِ کَدخُدا- اَز عَلاقه‌ی وافِرِ خویش به وِی خَبَر داده و سِپَس، از طَریقِ مَرزهایِ اون‌وَری اَز دِه مُتِواری وَ به مُسافِرَتی چَند روزه رَفت.»
.
.
نه داداش..
ما ازوناش نیستیم که آخرشو اولش بگیم و ختمِ کلام کنیم با همون نگاهِ اوّل. 
نه خیر! ما برای همون یک نگاه که تو صدباره پشت‌بندش عاشق میشی و فارغ، هزاربار جون میدیم و زنده میشیم.

آره داداش..
ما واس‌خاطرِ یه سلام‌وعلیک ساده، هزاربار زیر چشمی خودمونو ورانداز می‌کنیم که مبادا چیزی کم‌وکسر باشه و آخرشم، موقع جلو رفتن، عینهو اسبِ بی‌نعل شصتادبار تلوتلو می‌خوریم و زهوار در رفته یادمون میره که "خوبی آبجی" واسه اینجور وقتا نیست و قبلِ خداحافظی هم هزارتا حرف ناگفته باس می‌زدیم که نزدیم.

کافیته؟ 
یا باس بگم که عشقای یه هفته‌ای شما واسه ما کشک که هیچ، هوس هم نیست!
ما عاشق بشیم عینهو مرد عاشق میشیم؛ جوابِ "نه" بشنفیم می‌چسبونیمش کنجِ سینه یادگاری و یدک‌کشش میشیم تا آخر عمر.

آره داداش.. ما برای تنهایی‌هامونم خودمون رو کم میاریم امّا چوبِ حراج نمی‌زنیم به این -دل- لاکردار و پای بساطش که بنشینی، بالاخره یه خونِ دلی پیدا میشه برای خوردن.
"من"ام را گم کرده‌ام.
جایی که نمی‌دانم کجاست، رو به روی کسی که نمی‌دانم کیست، کفش‌های عادتم را پا به پا پوشیده‌ام.
هی تو!
         تو آخرین وسوسه‌ی شب‌نشینیِ اشک‌هایم نبودی؟ آخرین دوستت دارم‌هایم برای تو نبود؟

لای شبدرهای کاغذی پرسه می‌زنم... گم کرده‌ام کسی را.. چیزی را.. تکِ بی‌تکراری را..

+کجاست و که بود؟           - نمی‌دانم.
+ بگرد و بگو!               - نمی‌یابم.
+ دختری ز جنسِ معجزه‌ی شرقی..؟ بوسه‌ای به طعمِ عطشِ غربی..؟
- شاید.
+ عطرِ آغوشِ بی‌خستگی که نبود؟
- نه، نبود.
+ رنگ دل یا که دل‌بستگی که نبود؟
- ...
+ رنگِ رویا..؟ صبحِ دریا..؟
   عطرِ گل‌ها..؟
   شالِ ترمه از کشمیر؟
- نه، نداشت.
+ همرهِ راهِ بی‌سرانجامی؟
- نه نبود، نه نداشت، نه نبود.. به خدا من نمی‌دانم.
+ پشت دروازه‌ی جنون گشتی؟
- اولِ ردّ ِ بی‌مردمی؟ آری!
+ سایه‌ی عشق، سان دیدی؟
- لابه‌لای جنگلِ عاصی!؟
+ نقطه از پیله‌تووی تنهایی..
- تا تهِ مرگِ بی‌قراری‌ها....
.
.
"من"ام را گم کرده‌ام.
جایی که نمی‌دانم کجاست، رو به روی کسی که نمی‌دانم کیست، کفش‌های عادتم را پا به پا پوشیده‌ام. این بی‌وزنی‌ها به دلم نمی‌نشیند. بی‌حوصلگی از سر و کول تنهایی‌ام بالا می‌رود و من، ثانیه به ثانیه بیشتر به خلوتم خو می‌گیرم.


صبر کج‌دار و مریزم بوی پاییز نم کشیده می‌دهد.. لنگه کفش‌های طاقتم کو؟

من شکست خورده‌ام در مقابل دلی که تنها هنرش وا دادن به خاطر لمس نگاهی بود که هیچ‌گاه "من" ندیدمش!
من شکست خورده‌ام در مقابل هزاران آغوشی که در مجاورت بستر تنهایی‌ام جا خوش کرده‌اند و من هنوز که هنوز است تنهایم زیرا "غم" را در آخرین نگاه شهر ساکن دیده‌ام.

خوب نگاه کن!
ردّ پای مرا نمی‌بینی زیر چرخ‌های اوّلین جرثقیلی که تنهایی را به دوش می‌کشد؟
.
حواسم نیست چه می‌گویم..
روزی آسمان شهر را کمین‌گاه مردمانی عاشق -عاشق؟ به ظنّ خودشان! / هوس‌باز به گمانم- می‌دیدم.. نگاهم را آلوده‌ی هیچ فاحشه‌ای نساخته‌ام که زیر بار گناه شانه‌هایم خم برود..
.
یک تنه در مقابل این مردم غم‌زده ایستاده‌ام..
غم را کنار زده‌ام امّا غم من چون چرکی تاول زده بیرون است امّا غم آن‌ها به خوردشان رفته!
نمی‌بینید غم‌تان را؟
دل‌هاتان را هرزه کرده.. نمی‌بینید؟

دم رفتن آتشم بزنید. بگذارید شراره‌ها شادی‌ام را تصویر کنند.
.
این روزها که همه‌ی بچه‌های شهر داریه برداشته‌اند و داد عاشقی سر می‌دهند، باید اطمینان حاصل کنم این دل لاموجود پی این هرزه گردی‌های عاشقانه نمی‌رود.

من به قدم زدن نیاز دارم.. نه برای خودم.. نه برای صد سال بیش‌تر تنهایی‌ام.. آسمان به زیر پاهایم جان می‌گیرد.


خسته‌ام. به قدمت یک عمر خسته‌ام. به اندازه‌ی بار ده‌ها شتر که نه جهاز، این کتاب‌های لعنتی رو با خودشون اینور و اونور می‌کشند خسته‌ام.
چرا باید تو این کتاب‌خونه‌ی لعنتی، کتاب‌خونه‌ای شخصی که قرار نیست تو هیچ خونه‌ای بیشتر از سی-چهل تا کتاب توش باشه هزارها کتاب باشه و جای اینکه قایمکی بعد کلا‌س‌های مدرسه‌ام می‌رفتم دکان عطّاری یا بقّالی یا چه می‌دونم مکانیکی تا برای خرید یه جلد کتاب بیشتر پول در آرم و با لذت و هیجان محو خوندنش بشم با خواب‌آلودگی دست دراز کنم بالای سرم و اولین کتابی که به دستم میرسه بردارم و دومی و سومی و چشم باز کنم و ببینم روی تختم پر شده از کتاب‌هایی که باید و نباید دور و برم می‌بود. 
خسته‌ام از این همه کتاب‌هایی که خوندم.. خسته‌ام از این همه کتاب‌هایی که نخوندم.. از این همه کتاب‌هایی که هیچ‌وقت نقشی تو زندگی‌م نداشتند و ندارند.
چرا صبح به صبح باید این کتاب‌های لعنتی زل بزنند تو چشم‌های من و بپرسند: پس نوبت ما کی میرسه؟
کی قراره لابه‌لای ورق‌های این کتاب‌ها یاد بگیرم زندگی یعنی چی و از کجا به -نا-کجا میرم؟ چرا این "چرا"های لعنتی تمومی نداره؟
این همه کتاب و هنوز نفهمیدم چرا گرده و می‌گرده زمین!
فکر کن...! اگه برگردیم عقب.. صد سال پیش، صدها سال قبل.. من صفر صفرم! زیر بار "نمی‌دونم" شونه‌هام خم میشه..
اگه برگردم عقب چجوری تلفنو اختراع کنم؟ 
برق چیه؟ لامپ چیه؟ معرفت ذاتیه؟ اکتسابیه؟ اینکه جیب شلوارم دکمه داره..، این مُده یا دهاتیه؟ 

انجیل و قرآن کدومه؟... من هنوز معنی حرف‌های شازده کوچولو رو هم نمی‌دونم.
من هنوز نمی‌دونم چرا پیوند درخت کاج و انگور نمیشه؟ 
چرا زنبور رو ظنبور ننویسم، زن رو با ذن، ظن رو با ز؟ دیگه ذن زن نمیشه؟ عسل‌ها اصل نمیشه؟
چرا آخه هسته‌ی سنجد و خرما محکمه؟ چرا تخم‌ریزی ماهی‌ها زیاده، واسه گنجشک‌ها کمه؟ چرا سگ بچه میزاد؟ 
چرا خون A به B نمی‌خوره؟ پادگن چیه؟ پادتن چیه؟ 
چرا رنگ دخترا صورتی‌ـه؟ چرا دخترا همه‌ش قهر می‌کنن؟ چرا تو قهری با من؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ اصلا وقتی به تو فکر نمی‌کنم چطوری پیدات میشه؟ کی تو کفش تو نمک می‌پاشه وقتی که میای؟ چرا می‌چرخه سرم؟ باز دارم دورت می‌گردم؟.. دارم قربونت میرم؟
چندتا کتاب دیگه باید بخونم تا برسم به راز جادو کردن یه تیکه سنگ؟ هنوزم سنگه دلت؟... هنوزم تنگه دلم..
هنوز هم تنگِ دلم.. برای لحن و ادات، واسه طرز خنده‌هات؛ برای دیروزمون که جامونده، یه جایی تو خاطرات، که بیاد بشه کتاب به اسم راز زندگی. واسه آینده‌ای که نیست و نیومد؛ امّا میاد..! 
امّا میاد؟ دلمو به چی دارم خوش می‌کنم...دلمو به چی دارم خوش می‌کنم؟ 
چرا کتاب می‌خونم وقتی حرف‌هایی که باید بهت بگم رو هیچ‌کسی، هیچ جای دنیا، ننوشته است هنوز و جای اینکه من قلم دست بگیرم و بنویسم، این دل لعنتی‌ام نمیذاره؟
 .
.
باز آمدم قلم دست بگیرم و از خودم بنویسم، این دلِ لعنتی به نوبه ایستاده بود..
انگار این دل و دست تبانی کرده‌اند که مرا به جان من بیندازند. به خودم که میرسم دست و دلم به قلم نمی‌رود.
به قلم می‌رود امّا،
   به دلی نمی‌نشیند.
از ظهیرالدوله تا معبد پروین
چند فرسخ می‌شود راه؟
الف) در هوای بارانی،
ب) عصرهایِ لعنتیِ جمعه!
.
.
هی، باران! 
قرار نبودها...
امروز شنبه نیست؟