امروز داشتم لیست میکردم
همه چیزهایی که دوست دارم رو،
اولیش تو بودی،
دومیش سمبوسه پیتزایی،
سومیش کتابهام
اونایی که نخوندم رو بیشتر
چون هیچوقت زیر تخت،
یا تو کمد لباسها،
یا پشت شوفاژ زیر پنجره
قایم نمیشن
و مادرم هیچوقت به خاطر اونها سرم داد نکشید:
- «پس کی قراره اتاقتو مرتب کنی؟»
یا بعدش
موقع چیدن تو قفسهها
یکیشون هوس پرواز کنه
-نمیدونه بال نداره
بیچاره کتابه!-
از دستم سر بخوره
بیفته و با جلد چرمیش قهر کنه
پدرم بیاد و سرم داد بکشه:
- «دیگه حق نداری بری سراغ کتابهای من!»
نه! اصلاً کتابها رو از تو لیستم خط میزنم؛
جاش مینویسم:
بستنی شکلاتی!
به شرط اینکه پیراهن سفید نپوشیده باشم.
- اصلاً باید همهی دوست داشتنها رو شرطی کرد:
پدرم رو دوست دارم
به شرطی که پول تو جیبی من از بقیه بیشتر باشه؛
مادرم رو دوست دارم
به شرطی که غذاهایی که من دوست دارم درست کنه؛
غذاها رو دوست دارم
به شرطی که...
نه!
شرط نداره! غذاها رو دوست دارم. -
دیگه چی دوست دارم؟
خب.... اوممممم....
یه قایق پارویی!
که هی پارو بزنم و برم جلوتر
جلویِ جلو، وسطِ وسطِ دریا.
اونوقت با خودم فکر کردم
چه خوب میشه بیهوا
یه ماهی بپره تو قایق
تا منم همونجا
کباب کنم و بخورمش؟
اونوقت اگه تیغش گیر کنه تو گلوم و خفه بشم چی؟
چقدر ریسک دوست داشتنها زیاده ها!
امروز داشتم لیست میکردم
همه چیزهایی که دوست دارم رو،
دیدم هیچی از خفه شدن با تیغ یه ماهی
که بیهوا میپره تو قایق پارویی
دور از ذهنتر نیست.
اینجوری شد که دیگه بهت نگفتم دوستت دارم
با اینکه دوستت داشتم.
"