هیچ اگر سا..!
سایه آینه‌ی من بود...
سایه‌ام خسته نمی‌شد، نمی‌رنجید
زیر باران امّا...، خیس و دلتنگ نبود!

روزی زیر آفتاب
قد کشید و ادعای خدایی کرد
من‌ام را تقدیمش کردم...
من شدم سایه‌ی من،
سایه‌ام شد منِ من.

منِ این روزها کمرنگ‌تر از سایه شده
هر غروب و هر شب
سایه‌ام می‌گذارد می‌رود
می‌مانم من و قابِ خالی از آینه‌ام.

 آینه!
از من بی‌رنگ‌تر هست؟
چشم ها را..!
زاده شدیم که فراموش شویم،
فراموش شدیم که به تنهایی باور کنیم بودنمان را
و عاشق می شویم تا فراموش کنیم
باور تنهایی مرگ نمی پذیرد.
و باورمان شد که هنوز
به سادگی عاشق می شویم.

حتماً که نباید شهزاده ی رویاهایت سوار بر اسبی سپید و زره ی رستم پوشیده بر تن وارد گود شود که بفهمی دوستت دارند.
گاهی یک نگاه، نگاهی ساده که هیچ آدمی روی زمین مشابه آن را ندیده و یا حتی سلامی، 
سلامی که هیچ کسی جز تو آن را به این گرمی نشنیده می تواند به منزله ی "دوستت دارم" باشد.
نه اینکه به هرکس از راه نرسیده وصله شوی و دم زنی که تو عاشق بودی و من معشوق. من عاشقم و تو...؟
عشق دیوانگی دارد، جنون دارد، مرز نمی شناسد اما حرمتش به اندازه ی حرمت ماست اگر بیشتر نباشد.
نه هرکس عاشق است و نه هرکس معشوق...

نه! این بار اولی نیست که تنهایی، روبروی من، به غصه قد علم کرده و به شادی فخر می فروشد.
نه، این بار آخری نخواهد بود که برای گفتن یک دوستت دارم ساده، به ثانیه، به زمان، به تک تک سلول های چروکیده ی زندگی ام محتاج می شوم و شرم، زیر چتر موهایم دریا می شود.
تنها بدان که تو تمام منی و من، شاید نه ناتمام تو، که نیمه ی نادیده ی تنهایی تو ام که شاید هنوز وقت دیدنش فرا نرسیده باشد.
1.
بسوزانید جسدم را
از لاشه ‏ی دل پژمرده‏ ام گلی نمی‏ روید...!

2.
بدنم را می‏ فروشم،
به تازه‏ ترین روحی که روح فسرده‏ ی مرا بیرون سازد...
گناه همه‌ی فاحشه های شهر
سادگی‏ شان بود!

3.
همسنگرم 
همرزم دشمن بود؛
در جبهه‏ ی او با من می‏ جنگید
اسیرم می‏ کرد
به سخره‏ ام می‏ گرفت
شکنجه‏ ام می‏ داد و خوش بود...
آه. چه دل بی‏ رحمی...!

4.
مترسک...!
جمع کن بساطت را... آغوش وا کرده‏ ای که چه؟ ایستاده‏ ای گوشه‏ ی دنیا و منتظر مانده‏ ای که عابری-رهگذری مسیر زندگی‏ اش برسد به تو و با چشمانت خنده زنی که «آری! تو هم عشق نمی فهمی...!»؟ 
تو می‏ فهمی؟ تو عشق می‏دانی؟ اگر می‏ فهمیدی و می‏ دانستی که پی هر تلاقی نگاه، صدباره جان می‏ باختی! همین کلاغ‏ های جالیز هم اگر نبودند که صدباره خودت را به هلاکت رسانده بودی.
تو اگر دل داشتی که تنها نمی‏ ماندی. جامه‏ ی چرکین دلت نشان چیست؟ حجم سنگین سکوت و سایه‏ ی بی‏ کسی شبانه‏ ات که را فریاد می‏ زند؟
.
.
اگر هنوز ابتدای راهی، بگذر از خیرش. اینجا عاشقان، چون مستان، حق آزادی ندارند. اینجا عشق جسارت می‏خواهد و جسارت، اسارت می‏ بخشد.
بگذر از خیرش رفیق. اینجا عاشقان یا دیوانه می‏ شوند و یا مهموم.
رفیق! اینجا دل، دل نیست؛ دروغ است.


پی‏نوشت: شده‏ ام پرنده‏ ای که انتظار باز شدن قفس می‏ کشد. نه برای پرواز...

باد فراموشی...!
لم داده‏‏‌ام روی کاناپه‌ای پشت پنجره و خیره به منظره‏‌ای برفی می‏‌نگرم؛ چنان بکر و دست نخورده مانده که گمان می‏‌برم سال‏‌هاست آدمی از این کوچه گذر نکرده است. 
می‏‌اندیشم شاید بودن من گریبان اهالی محله را گرفته و این «تنها ماندم»ها مسری باشد.

گاه و بی‏‌گاهِ تق‏ تقِ جرقه‏‌های آتش شومینه، لابه‏‌لای موسیقی سنتی، اثربخش‏‌تر از شراب ارغوانی مستم می‏‌کند. راهی نمانده به خلسه‏‌ی دیگر این روزهای روشن که فریاد می‏‌کشد:
«برا هرکی عریونه، تا ابد زمستونه»

انگار مدرسه‏‌ام دیر شده است، محکوم می‏‌شوم به بیداری؛ پنجره را باز می‏‌کنم، خواب را می‏‌پرانم و برف و خواب و بچه‏‌های بی‏‌پناه، همه را به باد فراموشی می‏‌سپارم.


پی‌نوشت: روزهای برفی و زیر پتو ماندن بچه‏‌های دبستانی همسایه و این "فقط پنج دقیقه‏‌ی دیگه" خوابیدن‏‌های من. عاصی بودم چرا مدرسه‏‌ام منطقه‏‌ی دیگری‏ است که اگر نبود، من هم تعطیل می‏‌شدم!
نگاه که می‌کنی، آدم‏ برفی‌ها، آب می‌شوند از خجالت و لبخند که می‌زنی، گر می‌گیرند و شُرّه می‌‌کند عرق‌شان.
به آغوش که می‌کشی‌شان، رود می‌شوند که دریا، ماهی را -چون باد و پیچک- برقصد و برقصاند.
رد که می‌شوی بی‌نگاه، گم‌‏ات که می‌کنند، داغ بر دل یخ که می‌گذاری،

مترسک نیستند، که اگر هم باشند،
کلاغ نیستی، که اگر هم باشی،
پیِ طوفانی/ بادی، به هراس از تیری/ تقدیری،
ز سر آزادی شاید، گرچه محال است، محال!
به دلش تابیدی، دست بر خستگی‌اش شانه زدی، و چه خوش بود که گاه،
سر به سرش، چشم می‌بستی و آرام آرام، به شب‏‌اش جان بخشیدی...

باری...
می‌روی و آب از آب تکان نمی‏‌خورد! می‏‌میرانی‌اش امّا، کفن نمی‌سازد ز بستر خاک.
قطره قطره‌‏اش، قطعه قطعه‏‌اش، بوسه می‏‌زند به ردّ قدم‌هایت...
شاید به چشم مسافری، که بدرقه‏‌اش می‏‌کنند...
سفرت به خیر
می‏‌ماند به انتظارت
...می‏‌میرد و می‏‌ماند
می‏‌ماند تنها به امید بازگشتت و دل‌خوش که
                                                      «آب، روشنایی است...»

پی‌‏نوشت: من یک آدم برفی‏‌ام...!