وصله پاره‌ها..!
«آسمان طوفانی است چند روزی است خدا، قدمی بر لبِ ساحل نزده.» . . آسمان شیطانی است! «آسمان شیطانی است و من در حسرتِ این که چرا ساعتِ کوچکِ من خواب نماند که زمان تا ابدیت بشود..» . . تا زمان تا ابدیت به شود!
«تا زمان تا ابدیت به شود، من پیِ فانوس‌ام -من پیِ فانوس‌ام، نه نوری!- تکّه نورش با تو..» . . پی‌نوشت: «آسمان شیطانی است و من!» وامانده‌ام میانِ دو برجِ سکون‌و‌سکوت و صلوات. پی‌ترنوشت: «تکّه نورِ با تو-اش با من!» تو بمان..
سیزده سالم بود. نه، واسّا.. چهارده سالم بود! راستش خوش ندارم اوّلِ بسم‌الله خاطره‌م با یه مشت خرافاتِ درهم و برهم قاطی‌شه. اصلا من از بچگی از عدد سیزده خوشم می‌اومد. دوست داشتم متفاوت باشم. واقعیتش قرار بود نابغه‌ای-چیزی بشم‌ها، عُرضه‌شو نداشتم. نمی‌دونم والا! شایدم داشتم، منتها یه کَمکی چپکی رفتم.(می‌فهمی که؟ از اون‌وری!) شد که شدم طرفدار عدد سیزده و نحسی چرندِ محضه! بهونه‌م بود واسه متفاوت بودن. مثلا آخرِ "گردو-شکستم‌"هام همیشه "زدم سرتو شکستم" بود، مثل انتخاب کردن دست "چپ" تو "کدوم دسته؟".
حالا امروز رو نبین شدم مثل باقی آدم‌ها و نون به نرخ روز می‌خورم و سمفونی شماره‌ی پنج بتهوون گوش میدم. هرچند، بتهوونم دوست ندارم. موسیقی کلاسیک یعنی ویوالدی! یعنی خونه‌ی خالی و صدای بلند ویولن.. تنهایی واسّی وسط هال، چشماتو ببندی، دستاتو وا کنی و سری تکون بدی و بچرخی.. بچرخی.. بچرخی.. از بهار تا زمستونش بچرخی.. با پاییزش جون بگیری و بچرخی.. بچرخی، انقدر که سرت گیج بره و همه‌ی ناخوشی‌هات رو بالا بیاره. آخرش می‌بینی افتادی کفِ زمین و غش‌غش به این دیوونه‌بازی‌هات می‌خندی. زندگی همینه‌ها! همین دل خوش کُنک‌های کوچیک. (فکرهام دخترونه‌س که باشه، دامن گُل‌دار که نپوشیدم! همه‌ش تو تنهاییامه. اصلا تو تو خلوتت چی کارا کردی، ها؟)
چی می‌گفتم؟ آهان! اینکه دوست داشتم متفاوت باشم و دیگه نه؛ متفاوت بودن صرف نداره. گاهی پیش بیاد چرا، زیرجُلَکی خودم رو از بقیه جدا می‌کنم و باس خیلی حرفه‌ای باشی بفهمی جریان چیه. راسّی! اضافه کنم که دیگه "سیزده" هم دوست ندارم. فکر کنم از وقتی که فلان بازیکنِ فلان تیم "سیزده" می‌پوشید و می‌گفت این حرف‌ها خرافه‌س! آره، دقیقا از همون موقع. الآن شش-هف سالی هست عاشق عدد "96"ام. هرکی می‌پرسه "چرا؟" میگم "چون از تقارنش خوشم میاد" امّا.. (تو که می‌دونی منظورم چیه، ها؟)
 
بگذربم..  برسیم به اصلِ قصّه و روده درازی بمونه واسه بعد.
دوازده سالم بود. یه طناب و دوتا تیکه چوب که از یه جعبه‌ی پرتقال به زور چک و لگد و هزارتا زخم خوردن کش رفته بودم، پشتم بود. دوست داشتم مثل داستان‌ها بگم تو گرگ‌و‌میش هوا و قضیه رو یه خورده جنایی‌ش کنم امّا نبود، یازده شب بود. یه یازدهِ شبِ ساده. یه یازدهِ شبِ ساده با چندتا تیکه ابر تو آسمون که بازی‌شون گرفته بود و دنبال هم می‌کردن و صدای ورجه وورجه کردن‌شون هم گاهی به گوش می‌رسید.
جلوجلو می‌رفت. "عمو"م رو میگم. هیچ‌وقت به عموهام نگفته‌م عمو کوچیکه/عمو بزرگه، همیشه به اسم صداشون می‌کردم ولی اینجا که نمیشه. همون "عمو کوچیکه". یه "چِن"، "چِم"، "شِم"، حالا هرچی، انداخته بود رو کولش. آخرم اسمشو یاد نگرفتم. بگیم "چِم"! چِم که می‌دونی چیه؟ قفس برای ماهی. عین قفس‌ه ولی یه جورایی تله‌س. ماهی با پای خودش میره تو این قفس. با فشار آب. خوبیش اینه که برای اون‌هایی که مردونه (زنونه! حالا چه فرقی می‌کنه؟) خلافِ جهت آب شنا می‌کنن تله نیست و فرقش با تور اینه که فلزیه و میذاری‌ش تهِ آب و دمِ صبح که میری ورش داری نمی‌بینی آش رو با جاش بردن. این‌ها رو همون موقع رفتن از عمو کوچیکه پرسیدم.
واسه این از اوّل نگفتم قفس چون برای ماهی‌های تو آب قفس‌ه. معلومه دیگه، ماهی بیرون از آب مرده‌س. قفس واسه زنده‌هاس. مُرده قفس می‌خواد چی‌کار؟ مُرده حلواخور می‌خواد.
یادمه اون‌شب بس که جلو-عقب رفتم و سوال‌های من درآری پرسیدم، حسابی عمو رو کفری کرده بودم. نه! شوخی کردم. می‌خندید و با حوصله جواب می‌داد. "میگی چندتا ماهی می‌گیریم؟"، "با قلاب بیشتر ماهی می‌گیری یا با چِم؟"، "انقدر می‌گیریم که فردا ناهار ماهی کباب کنیم واسه همه؟"، "بزرگترین ماهی که گرفتی.."..
انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم کی رفتیم و کی برگشتیم. قرار بود ساعت چهارونیم-پنج صبح برگردیم و چِم رو جمع کنیم. از ذوق و برای این‌که صبح قبل از عمو از خواب پاشم تا خونه رو یه نفس دویدم و با آب و تاب همه‌ی مراحل رو واسه بقیه توضیح دادم. بعد هم شیرجه زدم تو رخت‌خواب و فکر و خیال تعداد ماهی‌هایی که قرار بود از دستم سُر بخورن و برگردن سَرِ خونه و زندگی‌شون ذهنم رو پر کرد.
"خوابید؟.. ندیدین چطوری می‌دوید این راهو". تازه از راه رسیده بود. عمو رو میگم. مادرم پرسید: "فکر می‌کنی ماهی بگیرین؟"
- "نه‌بّابا. ماهی کجا بود. دیروز هوا بارونی، امشبم که ابری. ماهی‌ها که دل به آب نمیدن می‌مونن ته آب و..."
نمی‌شنیدم چی می‌گفت. آروم و بدون این‌که کسی بفهمه اشک‌هام رو زیر پتو پاک می‌کردم. یادمه عمو لابه‌لای صحبت‌هاش گفت "بهش قول داده بودم، خیلی وقته؛ اگر این‌بار هم می‌زدم زیر حرفم، فکر می‌کرد نمی‌خوام ببرمش."
چه غم‌انگیز شد این آخرش.. شمام حس کردین یا فقط منم که یاد خاطراتم افتادم؟..
فکر کنم بعضی چیزها خوب شدنی نیست. مثل از دست رفتن اعتماد یک پسر بچه‌ی دوازده-سیزده ساله به عموش، به کسی که خیلی دوستش داره. شاید اگر اون‌شب عمو کوچیکه میزد زیر قولش و من یکی دو روز باهاش قهر می‌کردم خیلی بهتر بود تا این‌که اون‌طوری اعتمادم به آدم‌ها سلب بشه و راه تفریح کردن رو برای همیشه گم کنم. نمی‌دونم! فقط انقدر می‌دونم که این دو-سه خط بالا رو جک گفتم که روحیه‌م(روحیه‌مون/روحیه‌تون) عوض بشه. اون‌کار نه به آدم‌ها بی‌اعتمادم کرد و نه از عمو کوچیکه متنفرم. هنوزم دوسش داشتم.
دوست داشتم آخر این خاطره خیلی "هپی اِندینگ"وار بنویسم: عمو کوچیکه که متوجه بیدار بودنِ من شده بود، صبحِ زود رفت چند کیلو ماهی خرید و نشستیم و کباب کردیم و با هم خوردیم و سال‌های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردیم.. ولی آخرش اینجوری نبود. صبح عمو صدام کرد و من با این‌که بیدار بودم جواب ندادم. خودش تنها رفت و چِم رو از آب کشید و دست خالی برگشت و منم که خیالم راحت شده بود ماهی‌ای در کار نیست خوابیدم.
موقع صبحانه که بیدار شدم، عمو گفت: "ظهر به خیر! اینجوری قول دادی صبح قبل بیدار شدن من جلوی در باشی؟ مَرده و قولش-ها"
با یه ریزه اخم و کمی اوقات تلخی گفتم: "صبح به خیر!".. . . و کسی نپرسید چرا سراغی از ماهی‌ها نمی‌گیری.. همین.
+ «خوشگله نه؟»
- «ببخشید؟»
سقلمه‌ای با آرنجش زد و جفت ابروهاشو چسبوند به طاق  و به روبرو اشاره کرد.
خیره نگاش کردم و پرسیدم: «چی؟»
خندید. فقط خندید.
بی.آر.تی که راه افتاد، از سر گرفت: «ولی خوشگل بود‌ها.. من جای تو بودم پیاده می‌شدم، بدجوری ماتش شده بودی!»
از اون دست پیرمردهایی بود که اگر سالی/ماهی گذرم به اتوبوس‌های درون‌شهری یا مترو می‌افتاد و از بخت بد -یا خوب! چه‌می‌دونم؛ بستگی به حال اون‌روزم داشت!- یکی از همینا سوار می‌شد، جام رو می‌دادم بهش و اونم یه "پیرشی جوون" یا خیلی که خسته بود و خوشحال می‌شد "خیر از جوونیت ببینی" نثارم می‌کرد و منم حین گفتن "خواهش می‌کنم؛ وظیفه‌م بود." زیرچشی اطرافو می‌پاییدم و فارغ از دردِ ریا و دورویی و هزارتا صغیره و کبیره‌ی دیگه، با خودم حساب می‌کردم چند نفر این صحنه رو دیدن (می‌دونی؟ دخترا رو میگم) و اون‌وقت تمام روز شنگول بودم و واسه خودم بشکن و بارو مینداختم. 
هرچند کمی بعدتر، لابه‌لای همین خودشیرینی‌های مرگ من بشین/جون من پاشو، اونی که نباید می‌اومد اومد و قبلِ اون‌که بارش رو ببنده (ببندم!) یه بارکش دیگه واس خودش انتخاب کرد و دیوار اتاقم رو کرد آینه‌ی من. اون‌روزها بود که قار و قور شکمم بهم فهموند به این چیزی(!) که من خوردم میگن "شکست عشقی" و ابدا چیز مهمی نیست و بیماریِ همه‌گیریه و عشقای اتوبوسی همشون آخرش به همین‌جاها ختم میشه؛ گیرم اتوبوسشم برقی باشه.
نهایتش من موندم و حوضم و خرفهمم شد که نافِ من و "ماهی سیاهِ کوچولو" رو با یه چاقو بریدن و پرتمون کردن تو دوتا جامعه که با هم مو نمی‌زنه. بی‌حوصله‌ی آدم‌ها شده بودم امّا هنوز دلم رضا نداشت که بشینم و زُل زُل تو چشمِ پیرمردهای واسّاده نگاه کنم. عوضش، پا که می‌شدم  تو نطفه خِرِّ مراتب تشکرشون رو می‌چسبیدم که "ایستگاه پیاده میشم"! گیرم که چهارنفر حواس جمع پیدا می‌شدن که چهار ایستگاه اون‌ور یادشون باشه که من قرار بود پیاده بشم و نشدم. نه که خیلی به معاد و خدا و پیغمبر و باقی بَر و بچه‌هاشون علاقه دارم، توجیه می‌کردم که دروغی هم در کار نیس، تو اتوبوس که زندگی نمی‌کنم، بالاخره هرکی یه ایستگاهی پیاده میشه دیگه.
البت این واسه‌ی قدیم‌هاتر(!) بود. جدیدترها که سر همون قضیه‌ی عشقی و کشکی، حوصله‌ی جای شلوغ و نفله شدن زیر دست و پای مردها و نگاه‌های چند می‌ارزه‌ی دخترها رو نداشتم، تاکسی سوار می‌شدم و نزدیک‌تر که بود یا اوضاعِ نامناسبِ جیبی که از جبهه‌های شمال و جنوب شروع می‌کرد به فشار آوردن، یه هف هشت ده کیلومتری پیاده می‌رفتم. گاهی هم پیش می‌اومد که یه مسیر رو دور می‌زدم یا سر از یه اتوبانی چیزی در می‌آوردم و چشم وا می‌کردم می‌دیدم واس‌خاطرِ یه مسیرِ نیم‌ساعته پنج ساعتی هست وِیلون تو خیابونام.(راست میگم‌ها، جدی راست میگم!) غریبه که نیست، هنوزم همین‌جوری‌ام. از اون عادت‌هاس که ترک نکردنش از رو مرضه.
بگذریم..
این‌بار مسیرش تاکسی‌خور نبود! تاکسی‌خور بود امّا این راننده‌تاکسی‌های خوره‌ی پول به خاطر مسیرِ سر راست و چراغ راهنماهای کوفتی فقط دربست می‌رفتن. حال پیاده‌روی هم نداشتم و راستشو بخوای کَمَکی هم دیرم شده بود. اولویتم نموندن لای فشار جمعیت بود که رفتم تهِ بی.آر.تی. جدیدا همیشه میرم اون آخرها. شاید ناخودآگاه یه حسِّ درونی بهم میگه برو عقب تا مجبور نشی جاتو بدی کسی. اگه شیطون هم باشه راست میگه. حس می‌کنم دیگه واسه این کارها "من"ام خیلی پیر شده. حالا هرچی..  رفتم تهِ بی.آر.تی. با این‌که اون گوشه‌ها به خاطر اون صندلی‌های ردیف جلویی پاهام درست و حسابی جا نمیشه، نشستم کنار پنجره. هدفونم که از گوشم در اومده بود راس و ریس کردم و خواستم گوشی‌م رو در بیارم و پلی‌لیست عوض کنم که دیدم (از همون دیدن‌هایی که موقع داستان‌گویی واسه بچّه‌ها، قبلش میگن چشمت روز بد نبینه!) سه نفر با هم سوار شدن و هر سه هم هدفون تو گوش. خوشم نیومد. واقعیتش نمی‌دونم از شنیدن "-مرغ کیلویی پنج و هفتصد تومن + اِ. کجا؟"  و جواب دادن به سوال‌های "تا نبوت خیلی راس؟" "توحید رو رد کردیم؟" و.. بیشتر بدم میاد یا هم‌شکل بودن با آدم‌هایی که به دلم نمی‌نشینن امّا هرچی که بود، اون‌روز سریع هدفون رو جمع کردم و چپوندم تو جیبم. 
کمی به اطرافم نگاه کردم. یه پیرمرد سوار شد چشم می‌چرخوند ببینه کی جاشو میده بهش. آخرشم یه نوجوون تور کرد و انقدر بالا سرش واسّاد که پسره جاشو داد بهش. عزرائیلم همینطوری جون می‌گیره‌ها! من یکی که هیچ‌وقت واسه پیرمردهایی که ایستگاه اوّل می‌بینن شلوغه و سوار میشن بلند نمیشم. خب ببم صبر کن تا اتوبوس بعدی. قحطی که نیس! عجله داری؟ زودتر می‌اومدی! شاش داری؟ برو وسط میدون بسیج خالی‌شی، به من چه ربطی داره؟
کلافه‌ی این‌جور زرنگ‌بازی‌ها که شدم، چشم دوختم به شیشه‌ی بی.آر.تی، بلکه‌م قبلِ رسیدن به قرار سرم گرم‌شه. همیشه یه ریش‌میشی هم پیدا می‌کنم و انقدر با ناخونام -مثل موچین خانوم‌ها- ور میرم که بره پی کارش. دو سه تا ایستگاه گذشت، منم تو تاریک و روشن چراغ‌ها چشمم خورد به لک‌و‌پیس‌های روی شیشه و با خودم فکر کردم: «کی اینا رو می‌شوره؟» زیاد دیدم راننده‌های این اتوبوس‌های بین شهری یا کامیون‌ها که انگاربچّه‌شون رو برده باشن حمّوم، با لیف و کیسه افتادن به جون ماشین و قایمکی، زیرِ لب و اون سیبیل‌های داش‌مشتیِ گرگ فراری دهنده‌شون یه قربونت برمی هم میگن و کلا با ماشینه عشق‌بازی می‌کنن امّا این‌ها چی؟ این بی.آر.تی‌های شهرنشین چی؟ راننده‌ی این‌ها هم همینطوری بهشون اهمیت میده؟ نه‌بّابا! بنده‌ی خدا انقدر سمن داره که  به یاسمن نمیرسه. می‌برنشون کارواش، ها؟ کارواش! فکر کن شهرداری کارواش داشته باشه واسه ماشین‌های عمومی! اگه خیلی هنر کنه تا نخواد یه طرح مردمی به مناسبت چه‌می‌دونم، مثلا نوروز راه بندازه و بگه تو رو خدا بیاین ماشین‌ها رو بشوریم، سالی یه بار چهارتا بنده خدا رو صدا می‌زنه بیاین ماشین‌ها رو بشورین، آخرشم دو تومن میذاره کف دسّ‌شون. این بنده خداها چطوری زندگی می‌کنن، ها؟ چه‌می‌دونم! مگه ما چجوری زندگی ‌می‌کنیم؟ اونی که ماهی شش‌تا ماشین عوض می‌کنه.. تو همین فکر و خیال‌ها بودم که یه صدایی دمِ گوشم گفت:
+ «خوشگله نه؟»
- «ببخشید؟»
سقلمه‌ای با آرنجش زد و جفت ابروهاشو چسبوند به طاق و به روبرو اشاره کرد.
خیره نگاش کردم و پرسیدم: «چی؟»
خندید. فقط خندید.
بی.آر.تی که راه افتاد، از سر گرفت: «ولی خوشگل بود‌ها.. من جای تو بودم پیاده می‌شدم، بدجوری ماتش شده بودی!»
حالا که خوب فکر می‌کنم، از وقتی سوارِ بی.آر.تی شده بودم تا حرفِ پیرمرده، داشتم به شیشه‌ی اتوبوس نگاه می‌کردم. گمونم پیرمرده یه دختری-چیزی(!) دیده بود و به تصورش که منم مثل اون دارم دید میزنم، ها؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم در جواب، روم رو کردم اون‌طرف و با خودم گفتم:
«شایدم شهرداری کارواش داشته باشه..»
خاطراتم مثل یک پازله که با اشتیاق درستش کرده باشی امّا دَمِ آخر متوجه بشی قطعه‌ای ازش گمشده، نه از گوشه و کنارش، اصلی‌ترین نقطه‌ش!

+ می‌دونستی قدیم‌ها، قدیم‌ترها، شیشه‌ی پنجره رو رنگی می‌ساختن؟
- خب، چرا؟
+ تا صبح که از خواب پا میشن دنیا رو رنگی ببینن.
- ولی شب‌ها که سیاه‌س!
+ خب که چی؟
- سیاه که رنگی نمیشه.
+ خب نشه؛ شب همه خوابن.
- من بیدارم!
+ خب بخواب!
- نه، نمیشه..
+ تو سعی کن، میشه. به قول مادربزرگ: «کار نشد نداره»!
- نمیشه.. نه! نمیشه..
.
- چندتا ستاره می‌شمری شب‌ها که خوابت ببره؟
+ چندتا.. انقدر که خوابم ببره.
- توی دنیای تو هم ستاره‌ها زندونی‌اند؟
+ تو آسمون؟
- رو زمین، تو کهکشون، هرجا که هست..
+ نمی‌دونم والّا، چی بگم؟
- هیچی نگو.
.
- شبِ من یه ماه داره.. یه ماهِ گردِ تپلی!
+ لُپِ صورتش گلی، جفت ابروهاش کمون؟
- رو تنش یه لکّه خون..
+ یه لکّه خون؟ بچه شدی؟
- کمِ کم عاقل شدم!
.
+ چندتا ستاره قرض می‌خوای؟
- انقدری که شب رو باهاش سر بکنم!
+ ده تا بسّه؟
- نه، کمه! شب من سُبح نمیشه!
+ صبح رو با سین می‌نویسن؟
- سبح من، صبح تو نیست؛ سبح منه..
+ واسه سبح تو تره هم خورد نمی‌کنم!
.
- یه چیزی بگم؟
+ نه، نگو!
- باید بگم!
+  پس چرا پرسیدی «بگم؟»
- مطمئن‌شم که داری گوش می‌کنی!
+ خب بگو.
- یادم رفت!
.
- توی دنیای تو هم آدما خودشون رو گم می‌کنن؟
+ توی دنیای من هرچی بخوای پیدا میشه..
- حتی گم شدن خاطره‌ها؟
+ حتی گم شدن خاطره‌ها..
.
- گمشده‌ها هم خاطره میشن؟
+ بسّه دیگه..
- خب... شبت بخیر.
+ شبِ تو چی؟
- شبِ من یه ماه داره..
هر جا چراغی...
اگر زندگی قصّه‌ی عشق شیرین و فرهاد باشد، من مجنونم!
چراغی نیست... پی فانوس می‌گردم و وحشت از سایه‌ی خورشید دارم. پریشانی‌ام به خیابان‌های شهر سرک کشیده و آوارگی‌ام مرزهای جنون را در هم شکسته است. از خود فرار می‌کنم مبادا هوا برم دارد و ببرد نزد شیرین قصّه‌ها و کامِ خودم و خودش را تلخ کند. آغاز نکرده به فکر رهاییِ انتهایِ داستانم و به پایان نرسیده هوس آغازی دوباره دارم.
نه! اینجا چراغی نیست.. نه حتی کورسوی امیدی که بتوان دل خوش کرد؛ نه به امیدش، به لحظه لحظه‌یِ خاطراتی که ما را به آرزویمان مشتاق‌تر می‌کند.