به نام خاطره ها..!
"
نوار کاستی را مانم که در هزاره‌ی سوم -عصر دود و ماشین، زمانه‌ی دلتنگی و بی‌دلی- کسی سراغ ز او نمی‌گیرد.
افتاده گوشه‌ای کنج کمد و حتی به بهانه‌ی خاطرات خودشان هم دستی به سر و روی‏ش نمی‌کشند.
چقدر کهنه و قدیمی‌ام. بیش از صد سال است که دیر آمده‌ام.

دلم به حال کاست‌ها می‌سوزد. ترانه‌های رهی‌ معیری و معینی‌ کرمانشاهی، صداهای سرهنگ‌زاده و بنان، آهنگ‏‌های تجویدی و خرّم و هزاران هزار نغمه‌ی عاشقانه و ترانه‌ی غم‌زده ...
 
"" ...
یادش به خیر!
آن روزها که پا‌به‌پای رفیعی به همه‌ی میکده‌های شهر سرک می‌کشیدم و هم‌صدای ایرج، جام می از ساقی طلب می‌کردم تا همچو ستار، سرخوش از باده‌ی مستانه، بی‌مهری گلرخان فداییان را فراموش کنم.
چه شب‌ها که دل به پروین دادم و در اوج آسمان‌ها، همره رستمیان، هر شب تا به سحر همصحبت مهتاب می‌شدم.

یادش به خیر بهار روح‌بخش که جای به خزان بدیع‌زاده می‌داد و گل پامچالی که در زمستان پژمرد و افشین مقدم را همآوای گلدان خالی و مجبور به خواندن در سوگ گل کرد.

چه زود گذشت ایامی که سرگشته‌ی قوامی و همنشین دلکش می‌شدم و چه زود به آخر رسید پرسه زدن در کوچه پس کوچه‌های شهر دل فروغی و قوزک پایی که یارای رفتن نداشت امّا تاب ماندن نیز...

هفته‌ها، ماه‌ها، سال‌ها گذشت و هنوز از یاد نبرده‌ام که جاده‌ی گوگوش به کوچه‌ی فرخزاد می‌رسید و به بن‌بست داریوش ختم می‌شد. هنوز از خاطر نبرده‌ام غم صدای رامش را که می‌خواند: ""رودخونه‌ها، رودخونه‌ها، منم می‌خوام راهی بشم، برم، به دریا برسم ماهی بشم"" و فروغی همصدای من و من همدل با او سر می‌دادیم: ""دل خسته‌ی منم مثل یه ماهی می‌مونه"" و مازیاری که به هوای ما ادامه می‌داد: ""لب بچه ماهی رو با دستات خونین نکن ماهیگیر""!

چه شب‌ها که چشم به در، به راه دل تا سحر ماندم تا نامه‌رسانی که نمی‌شناختمش بیاید و نامه‌ای نانوشته را بیاورد یا شاید قرعه زد و فال به نام عشق و به کام من افتد که امید جانم ز سفر باز آید...

آن روزها که موج آتش مرضیه به خموشی‌های ساحل فروغ و صدای محمد نوری می‌رسید و مرغ شباهنگ محمودی‌خوانساری که دل به مرغ سحر نادر گلچین بسته و در قفس ناله از دنیایی می‌کرد که به قول داریوش تمام‌ش دیوار و راه رهایی‌‌اش مرگ بود.

یادش به خیر شجریان و نیلوفرش که بارها دلم را بی‌تاب کردند و اشک‌هایم را بی‌قرار و منی که همراه داریوش زمزمه می‌کردم ""دلم می‌خواد گریه کنم برای نابودی عشق، واسه زوال عاشقی"" و فرزینی که تسلی‌ام می‌داد: ""بر‌می‌گردم با یک دنیا جلوه‌های عاشقانه، گریه نکن، گریه نکن""!

یادش به خیر آن روزها، آن روزها وقتی که من بچه بودم...
... ""

من قدیمی‌ام!
من قدیمی‌ام که هنوز این زندگی غبار آلوده‌ی اینترنتی و آن آدم کوکی‌های رسانه‌ای را حتی ذره‌ای باور نکرده‌ام.
نه! این گذر از زمان و گریز از گذشته -هرچه که باشد- اسمش زندگی نیست و اگر هم باشد، من این زندگی را نمی‌خواهم.
"
بازگشت به نوشته‌ها