"
خسته‌ام. به قدمت یک عمر خسته‌ام. به اندازه‌ی بار ده‌ها شتر که نه جهاز، این کتاب‌های لعنتی رو با خودشون اینور و اونور می‌کشند خسته‌ام.
چرا باید تو این کتاب‌خونه‌ی لعنتی، کتاب‌خونه‌ای شخصی که قرار نیست تو هیچ خونه‌ای بیشتر از سی-چهل تا کتاب توش باشه هزارها کتاب باشه و جای اینکه قایمکی بعد کلا‌س‌های مدرسه‌ام می‌رفتم دکان عطّاری یا بقّالی یا چه می‌دونم مکانیکی تا برای خرید یه جلد کتاب بیشتر پول در آرم و با لذت و هیجان محو خوندنش بشم با خواب‌آلودگی دست دراز کنم بالای سرم و اولین کتابی که به دستم میرسه بردارم و دومی و سومی و چشم باز کنم و ببینم روی تختم پر شده از کتاب‌هایی که باید و نباید دور و برم می‌بود. 
خسته‌ام از این همه کتاب‌هایی که خوندم.. خسته‌ام از این همه کتاب‌هایی که نخوندم.. از این همه کتاب‌هایی که هیچ‌وقت نقشی تو زندگی‌م نداشتند و ندارند.
چرا صبح به صبح باید این کتاب‌های لعنتی زل بزنند تو چشم‌های من و بپرسند: پس نوبت ما کی میرسه؟
کی قراره لابه‌لای ورق‌های این کتاب‌ها یاد بگیرم زندگی یعنی چی و از کجا به -نا-کجا میرم؟ چرا این ""چرا""های لعنتی تمومی نداره؟
این همه کتاب و هنوز نفهمیدم چرا گرده و می‌گرده زمین!
فکر کن...! اگه برگردیم عقب.. صد سال پیش، صدها سال قبل.. من صفر صفرم! زیر بار ""نمی‌دونم"" شونه‌هام خم میشه..
اگه برگردم عقب چجوری تلفنو اختراع کنم؟ 
برق چیه؟ لامپ چیه؟ معرفت ذاتیه؟ اکتسابیه؟ اینکه جیب شلوارم دکمه داره..، این مُده یا دهاتیه؟ 

انجیل و قرآن کدومه؟... من هنوز معنی حرف‌های شازده کوچولو رو هم نمی‌دونم.
من هنوز نمی‌دونم چرا پیوند درخت کاج و انگور نمیشه؟ 
چرا زنبور رو ظنبور ننویسم، زن رو با ذن، ظن رو با ز؟ دیگه ذن زن نمیشه؟ عسل‌ها اصل نمیشه؟
چرا آخه هسته‌ی سنجد و خرما محکمه؟ چرا تخم‌ریزی ماهی‌ها زیاده، واسه گنجشک‌ها کمه؟ چرا سگ بچه میزاد؟ 
چرا خون A به B نمی‌خوره؟ پادگن چیه؟ پادتن چیه؟ 
چرا رنگ دخترا صورتی‌ـه؟ چرا دخترا همه‌ش قهر می‌کنن؟ چرا تو قهری با من؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ اصلا وقتی به تو فکر نمی‌کنم چطوری پیدات میشه؟ کی تو کفش تو نمک می‌پاشه وقتی که میای؟ چرا می‌چرخه سرم؟ باز دارم دورت می‌گردم؟.. دارم قربونت میرم؟
چندتا کتاب دیگه باید بخونم تا برسم به راز جادو کردن یه تیکه سنگ؟ هنوزم سنگه دلت؟... هنوزم تنگه دلم..
هنوز هم تنگِ دلم.. برای لحن و ادات، واسه طرز خنده‌هات؛ برای دیروزمون که جامونده، یه جایی تو خاطرات، که بیاد بشه کتاب به اسم راز زندگی. واسه آینده‌ای که نیست و نیومد؛ امّا میاد..! 
امّا میاد؟ دلمو به چی دارم خوش می‌کنم...دلمو به چی دارم خوش می‌کنم؟ 
چرا کتاب می‌خونم وقتی حرف‌هایی که باید بهت بگم رو هیچ‌کسی، هیچ جای دنیا، ننوشته است هنوز و جای اینکه من قلم دست بگیرم و بنویسم، این دل لعنتی‌ام نمیذاره؟
 .
.
باز آمدم قلم دست بگیرم و از خودم بنویسم، این دلِ لعنتی به نوبه ایستاده بود..
انگار این دل و دست تبانی کرده‌اند که مرا به جان من بیندازند. به خودم که میرسم دست و دلم به قلم نمی‌رود.
به قلم می‌رود امّا،
   به دلی نمی‌نشیند.
"
بازگشت به نوشته‌ها