«حَسَنعَلی که خَرِ مَشحَسَن را به هَوایِ چِرایِ گوسپَندان از او قَرض گِرِفته بود، با اسیدپاشی بَر روی گُلنار -دُختَرِ کَدخُدا- اَز عَلاقهی وافِرِ خویش به وِی خَبَر داده و سِپَس، از طَریقِ مَرزهایِ اونوَری اَز دِه مُتِواری وَ به مُسافِرَتی چَند روزه رَفت.»
.
.
نه داداش..
.
.
نه داداش..
ما ازوناش نیستیم که آخرشو اولش بگیم و ختمِ کلام کنیم با همون نگاهِ اوّل.
نه خیر! ما برای همون یک نگاه که تو صدباره پشتبندش عاشق میشی و فارغ، هزاربار جون میدیم و زنده میشیم.
آره داداش..
ما واسخاطرِ یه سلاموعلیک ساده، هزاربار زیر چشمی خودمونو ورانداز میکنیم که مبادا چیزی کموکسر باشه و آخرشم، موقع جلو رفتن، عینهو اسبِ بینعل شصتادبار تلوتلو میخوریم و زهوار در رفته یادمون میره که ""خوبی آبجی"" واسه اینجور وقتا نیست و قبلِ خداحافظی هم هزارتا حرف ناگفته باس میزدیم که نزدیم.
کافیته؟
یا باس بگم که عشقای یه هفتهای شما واسه ما کشک که هیچ، هوس هم نیست!
ما عاشق بشیم عینهو مرد عاشق میشیم؛ جوابِ ""نه"" بشنفیم میچسبونیمش کنجِ سینه یادگاری و یدککشش میشیم تا آخر عمر.
آره داداش.. ما برای تنهاییهامونم خودمون رو کم میاریم امّا چوبِ حراج نمیزنیم به این -دل- لاکردار و پای بساطش که بنشینی، بالاخره یه خونِ دلی پیدا میشه برای خوردن.