به شب‌چهره‌ها..!
+ واسه‌ی قناری‌ها لب تر کنی عاشق میشن.
- لب تر کنی "عاشق" میشن؟
   هِه! عشقِ دریا گَس‌ـه نه؟
   سینه‌سرخ هم که آخه پرنده نیست! می‌شنُفی؟ کنج ِ قفس!
+ هیچ گُلی هم دلِ عطّاری رو خوش نمی‌کنه..!
 - شربت سینه و سُرفه یک قرون..،
   دِ حاجی ارزونی‌تون!
+ اون‌موقع که شمع‌ها عاشق می‌شدن "نفتی" نبود!
- عشق نفتی رو که چوب نمی‌زنن!
+ گُر می‌گیره؟
- نچّایی؟.. دل می‌گیره.. خفه می‌کنه.


+ گنگ شدی باز!
- گم شدم.
+ پشتِ این شب‌چهره‌ها که جای قایم‌باشی نیست.
- من دیگه بزرگ شدم!
+ تیله شیشه‌ای‌هاتو جا نذاری پیرمرد!
- واسه دل‌بچگی‌هاست.
+ از نو برم؟
.
.
+ بار تبسّمی که نیست روی خرپشته‌های شب،
- سکوت تخس شب می‌کنم،
+ دلتنگی جوانه می‌زند.
- می‌بالم! مانده‌ام من و آن نگاهی که به هزار گناه می‌ارزد.
+ زمستان است امّا سرد نیست،
- دنیا را می‌سوزانم!
+ کمی سکوت تو، لای باران.
- آتشم می‌زنی؟

+ پرت شدی.
- خفه کردم.
I don't care..!*
ساعت ده شبِ این روزها، سقف خونه می‌چسبه به کف‌ش. انگار روی قفسه‌ی سینه‌م یک ورقه‌ی آهنی گذاشتن. آهنی، آلومینیومی، چه فرقی می‌کنه؟.. از خونه میزنم بیرون. بین خودمون بمونه، حسابی دیوونه شدم. یا افسرده..؟ موضوع این نیست!

نشسته بودم. یکی از دنج‌ترین جاهایی که تو شب‌های مُرده‌ی این شهر می‌تونی بی‌هیاهو نفس بکشی. پل عابر پیاده رو میگم.
ساعت ده شب بود. ده شبِ روز دوشنبه شونزدهم اُردی‌بهشت. اُردی-بهشت؟ اُردی‌جهنم. یک جهنم واقعی! و این هیچ ربطی نداره به اینکه من عاشق نیمه‌ی دومِ سال‌ام یا عاشق سرما م یا متنفرم از خورشید. نه! ربطی نداره. فقط اُردی‌جهنم.

پیش از این می‌نشستم تو پارک و می‌شدم بساط پارتی پشه‌ها. چه عالمی دارن این پشه‌ها.. جدی میگم‌ها. هی! شاید شبیه پشه‌ها شده باشم! می‌نشینن رو بدنت، با دست که فراری‌شون بدی کمی دور میشن و دوباره برمی‌گردن  و ذره ذره جونت رو می‌مکند.. (هی پسر! من خودِ خودِ پشه‌ام!).
از بدی‌های پارک اینه که هر از چند گاهی یک داداشی پیدا میشه و خلوتت رو بهم می‌ریزه: «داداش یه نخ داری؟»، «داداش آتیش؟»، ولی اون‌دفعه خیلی خوب بود، همون‌بار که پسرک در به در به دنبالِ یه تیکه آدامس می‌گشت (یه تیکه‌ی بزرگ آدامس لازم داشت، تا این حد می‌تونم بهت بگم!)، معلوم بود کلی گشته و مغازه‌های اطراف همه بسته بودند. از رنگ و روش معلوم بود بره خونه کارش ساخته‌س. چقدر خندیدم بهش. یه خوش‌بو کننده هم دادم دستش و یه چشمکی زدم و با خنده گفتم: «واسه بوی عرق‌ت». همه رو خالی کرد رو خودش. جدی خالی کرد ها!

اولین باری که ساعت ده شب دلم گرفت حدود دو هفته‌ی قبل‌تر بود. دقیقا فردای اون‌غروبی که توی پارک با دوستام قدم می‌زدم و دوباره دیدمش. اولین باری که دوست‌هام فهمیدن تو گذشته‌ی من هم خبرهایی بوده. اون ساعت دهِ شب فقط رفتم. هیچ‌جا ننشستم، هیچ‌جا. رفتم، رفتم، رفتم، رفتم.. خیلی بیش‌تر از این‌ها رفتم و آهنگ گوش کردم.

یه پیرمرد بود. با یک کیسه‌ی گونی روی دوشش. آروم سرم رو انداختم پایین. فکر کردن به گذشته‌ی آدم‌ها فرسوده‌م می‌کنه. فکر کردن به این‌که آدم‌ها فکر کنند که من چه فکری راجع به اون‌ها می‌کنم شکنجه‌م میده.
یه دست رو شونه‌هام بود. فکر کردم کسی می‌خواد ردشه. برگشتم نگاه کردم دیدم پیرمرده‌س. هدفون رو در آوردم و با مهربون‌ترین حالتی که می‌تونستم گفتم: «جانم..؟»
- «شما مردها همه‌تون پست و کثافتید..!»
انگار انداخته باشدم تو آب یخ. خونم خشک شد. خودم رو حس نمی‌کردم. «شما مردها همه‌تون پست و کثافتید..!». تکرار کرد. خندیدم. نمی‌شد جلوی خودم رو بگیرم. می‌خندیدم. به چی؟ به این‌که آیا من به اندازه‌ی کافی خودم رو عذاب نمیدم به خاطر اتفاقاتی که نزدیکِ ده سالِ پیش و چندماه پیش افتاده و هر روز و مدام تو مغزم تکرار میشه؟ یا به این‌که پیرمرد با همه‌ی توانش سعی می‌کرد من رو به عقب برونه و من حتی حس نکردم داره تلاش می‌کنه؟ یا این‌که وقتی خنده‌م جمع شد و دویاره خماری جاش رو گرفت و ازش پرسیدم «چرا؟ چی شده مگه؟» تکرار می‌کرد: «شما مردها همه‌تون پست و کثافتید..» ""شما" مردها"؟ خونسرد ایستادم تا حرفش رو بزنه ولی حرف بیشتری نبود. همین و همین.  همه‌ی این‌ها یک دقیقه هم نبود که پسری دست پیرمرد رو از پشت گرفت و آروم با خودش برد.
چلوتر رفتم و برگشتم و رفتم بستنی-فالوده‌ای خریدم و تا صبح تو پارک فکر کردم. همون‌جا بود که برای اولین بار حس کردم تو این زندگی کم آوردم و شاید دیوونه شده باشم.

دوشنبه..
روی پل نشستم، کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به خیابون خالی نگاه کردم و چراغ‌های روشن و تبلیغ بزرگ بستنی که برای خیابون خودنمایی می‌کرد. خسته شدم. رفتم تو پارک. کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به گربه‌ها و پشه‌ها فکر کردم، به گل‌ها نگاه کردم و به دوست‌م زنگ زدم. برای ششمین بار در یک روز. شش بار؟ پسر! من حتی یک‌بار هم به زور به کسی زنگ می‌زنم، صادقانه میگم. جواب نداد. گم‌تر شدم. دلخور بود(و هست) و حق هم داشت(داره) ولی وقتی همه‌ی اتفاقات ناخوشایند زندگی‌ت برعکس توی تاریخ تکرار میشه و تو می‌خوای شبیه اونی نباشی که همیشه ازش متنفر؟ غمگین! بودی و به هیچ وجه نمی‌خوای رفتن رو جایگزین موندن کنی امّا نمی‌دونی موندنت دقیقا چقدر آزاردهنده‌س یا.. بی‌خیال! این یه موضوع دیگه‌س، باشه برای بعد..

ساعت حدود یازده و نیم شب بود. می‌لرزید.. «ی.. یه مُرده اون‌جاست.. اوناهاش..» رد دستش می‌رسید به ده متر پشت سرِ من. با بی‌میلی گفتم: «مطمئنی فقط نخوابیده؟»
- «نه.. مو..ده.. دهنش مورچه می‌اومد..»
+ «باشه» و کتابم رو باز کردم، به آهنگ گوش می‌دادم. کمی که گذشت، کتاب رو بستم و رفتم جلو ببینم چه خبره.. دو قدم نزدیک شدم که از پشت سرم گفت:
- «اورژانس گفت به ما ربطی نداره، زنگ زدم 110. تو هم برو، اینجا نمون برات بد میشه. میان سوال که کی اومد، کی رفت و ولت نمی‌کنن. برو نمون.»
با مسخرگی گفتم: «مطمئنی مرده؟»
- «از دهنش کف بیرون زده بود.» و رفت.
تا ساعت یک تو پارک نشسته بودم. ده متری یک مُرده، یا یک زنده! یک زنده که فرقی با مرده‌ها نداشت.(یک زنده که فرقی با مرده‌ها نداشت؟ من! شاید من اون شب تو پارک مرده بودم.) در هر صورت من حوصله‌ی رسیدگی بهش رو نداشتم و کسی هم نیومد جز چند دقیقه‌ای بارون که مرد حتی یک تکون کوچیک هم نخورد. تنها کاری که من کردم گذاشتن یک آهنگ رو ریپیت بود:
«..If you were dead or still alive
I don't care,
I don't care,
And all the things you left behind
I don't care,
I don't care..»


همین و این‌که می‌دونم پشه‌ها روزها کجا میرن. می‌نشینن یک گوشه و بهت زل میزنن و صبر می‌کنن. صبر می‌کنن تا بفهمن آیا انقدری که تو برای اون‌ها مهم هستی، بهشون اهمیت میدی یا نه و شب‌ها که صبرشون تموم میشه، به خودشون امید میدن که شاید این‌بار دیده‌شن و دوباره برمی‌گردن و وقتی امیدشون ناامید میشه و می‌فهمند که دیده شدنی در کار نیست که داری خون‌شون رو (خون خودت رو!) از روی لباست پاک می‌کنی. پشه‌ها مهربونن، فقط خودشون رو گم کردن و نوع محبّت کردن‌شون با بقیه فرق می‌کنه و به چشم نمیاد! میاد! وقتی که روی دماغت بهت محبّت می‌کنن.

* آهنگی از گروه Apocalyptica.
پی‌نوشت: تو این چند دقیقه که این پست رو می‌نوشتم سه‌تا پشه کشتم! دیگه احساس کردم خیلی داره بهم محبّت میشه. :)
صدمن یه غاز..!
یکی از محله‌های پایین شهر تو یکی از استان‌های مرکزی کشور بود. از همون‌هایی که اخبار میگه "این محلّه با بافتی قدیمی و بالغ بر فلان‌قدر قدمت در فهرست آثار ملی ثبت شد" و بالکل میره تو موزه و تخریب و انگولک کردن ساختمون‌هاش ممنوع میشه و شهرداری هم زحمت دست کشیدن به سر و گوشش رو به خودش نمیده و از در و دیوارها و حتی درخت‌هاش گرد و غبار می‌چکّه. از همون‌هایی که از بچّه تا پیرمرد، آدرس نخودفروش‌ها رو هم بلدند و اگر از پیرمردی که طبق عادت، صندلی گذاشته جلوی مغازه ونشسته آدرس بپرسی، هفت قدمی همراهت میاد، انگار که مرده‌ای.
سر ظهرها تو این محلّه‌ها، بعد از ناهار، مردها پای سفره چُرتی می‌زنند و زن‌ها، بعدِ جمع کردن بساط و سفره، بچّه‌ها رو به زور می‌خوابونند که مبادا هوس شیطنت کنند و آقای خونه رو بیدار و کفری و تازه ماموریت اصلی اون‌ها شروع میشه. حوالی دو-سه-چهار، با چادرهای سفید و خاکستری، گُل‌دار و بی‌گُل، از خونه می‌زنن بیرون و جلوی درِ خونه‌ی یکی از همسایه‌ها که از قبل وعده کرده بودند می‌نشینند و با ناهاری که خوردند سر صحبت رو وا می‎کنند و این تازه اوّلِ بسم‌الله‌س! گرم که شدن و به اصطلاح موتورشون که راه افتاد، شروع می‌کنند زیر زبون هم رو کشیدن و چهارچشمی می‌پان که یه وقت گاف ندن (یا گاف نکنند یا حالا هرچی.. چه فرقی می‌کنه؟) و هر کدوم هم سعی می‌کنه دو برابر اون‌چه که میده، بگیره (اطلاعات رو میگم!) و اگر هم شد که بگیره و نم پس نده، فبها..
این جمع‌ها معمولا دو نفره‌س، مگر این‌که خیلی با هم اخت باشند و یا پایی بیفته و یه مهوش خانومی وارد محلّه‌شه، گیرم کمی هم با ظاهر اهالی و سنّتی‌ها ناجور. این‌جور وقت‌هاست که کدورت‌های قدیمی بین دشمن‌های خونی دیروز با یه کاسه آش از هم می‌پاشه و دوباره میشن رفیق جون‌جونی و بدا به حال این تازه‌وارد. غافل از از این‌که کینه، کینه‌ی شتریه و آتیشش زیر خاکستر. کافیه  میون همین بده-بستون‌ها، یکی از همین خانوم‌ها حرفی بزنه که به تیریژ قبای اون یکی بر بخوره و بره همه‌ی گفته‌ها رو بذاره رو ناگفته‌ها و برسونه دست مهوش خانوم تا بلکه‌ام رگ غیرتش بالا بیاد و حرصی بخوره و شاکی، کاسه کوزه‌ی این دورِ هم‌نشینی‌ها رو در هم بشکنه. یا نه، رو هوا و از رو پچ‌پج‌ها، بادی به گوش مهوش خانوم برسونه یا موشِ تویِ دیوار خبری ببره و کلاغی چهل کلاغ بشه که مهوش خانوم شاکی و آشفته بخواد نسخه‌ی این گُل گفتن و شنفتن‌ها رو در هم بپیچه.
همه‌ی این‌ها حدس من بود از دعوای اون‌روز. مهوش خانوم هم شاید اسمش اقدس خانوم بود، یا اقدسِ خالی یا چه‌می‌دونم، از این اسم‌های دوهزاروسیزده‌ای!
از راه که رسیدم دیدم مردم جمع شدن. یه مشت بچّه هم اون دور و بر پرسه می‌زنن. رفتم سمت اونی که توپ پلاستیکی دستش بود تا بپرسم چی شده و بخوام ته و توی قضیه رو در آرم که هوار بلند شد:
- «زنیکه به من میگه واسه این تهمت‌هات اون دنیا باس جواب پس بدی! به کی؟ به تو؟.. کدوم تهمت؟ نیاز به حرف من نیست. دِ آخه کل محّل می‌دونن چه عفریته‌ای هسّی.. من سی ساله تو این محلّه زندگی می‌کنم! همه من رو می‌شناسن. همین مونده توی ک.ن نشور بیای به من بگی خدا و پیغمبر چیه! ولم کن محمود، ولم کن یه کاری دست خودم میدم‌ها.. ولم کن، ولم کن..» کسی جواب نداد. فقط صدای محمود لابه‌لای فریادها گم می‌شد: «برو تو در رو ببند. شر به پا می‌کنی همیشه. صبح تا شب می‌نشینین جلوی در و وِر وِر وِر.. برو تو حق نداری بیای بیرون.» - «دِ زنیکه، اگه تو آدم بودی که اون شووَر دَ...ثِت ولت نمی‌کرد بره یه زن بگیره همسن بچّه‌ت..»
قیافه‌ش رو نمی‌دیدم امّا معلوم بود اعصابش حسابی خط‌خطی شده و بیچاره محمود که معلوم نبود چند جاش زخمی شده و باز حاضر به ول کردن نبود و از اون بدتر، باس جیغ و ویغ‌های این زن رو از فاصله‌ی نزدیک تحمّل می‌کرد.
دستی به سر پسره با توپ پلاستیکی کشیدم که یعنی هیچی نیست و بی‌خیال. رنگش پریده بود.
دمِ غروب که از خونه‌ی دوستم برگشتم، سر و صداها خوابیده بود. جلوی فضایِ سبز، رو  جدول نشسته بود. نزدیک زمین دو دستش رو وا می‌کرد و بعد برخورد توپ به زمین تو همون نقطه رو هوا می‌قاپیدش. چندثانیه‌ای مکث می‌کرد و تکرارِ نو. بی‌حوصله بود. یا نمی‌دونم، داشت قانون جاذبه‌ رو بازکشف می‌کرد. نزدیک‌تر رسیدم. حتی سر بلند نکرد. جلدی پریدم و با پا توپ رو از زیر دستاش کش رفتم و گفتم "سلام". زیر لب جواب داد. امّا نشنیدم. فقط لب‌هاش باز و بسته شد. با خنده گفتم: «چی شده؟ بازیت ضعیف بوده و دوستات ولت کردن رفتن؟» نگاه کرد، با تعجب. شاید "چرا چرت میگی" مودبانه! گریه نمی‌کرد امّا یه ردِّ سیاه رو اون صورتِ پُر از خستگی‌ش تو ذوق میزد. جدی پرسیدم: «فوتبال بازی می‌کنی؟» و با مسخرگی ادامه دادم: «البته اگر بلدی!» جواب نداد. شروع کردم با توپ ورجه و وورجه کردن و می‌گفتم: - «دو نفره که نمیشه فوتبال بازی کرد.. دوستات نمیان؟.. اصلا بیا تک شوت.. یه ضرب باید زد. بلدی؟.. پاشو خب من خیلی وقته بازی نکردم.. پاشو الآن شب میشه باید برم ها.. توپ که داریم، اِ، اون تیر چراغ تا جدول دروازه‌ی تو، از جدول تا این آجره هم دروازه‌ی من» و با پا آجر رو هل دادم روبروی تیر تا دروازه‌ها هم اندازه‌شه: «دیواری هم قبوله.. پاشو دیگه.. سه-هیچ به نفع تو، بازی تا ده..» یه بند حرف می‌زدم امّا اخمش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود که این‌طوری بشکنه. رفتم جلوتر و شروع کردم دریبل زدن: «اصلا ببین می‌تونی توپو ازم بگیری؟.. من همیشه تو مدرسه فوتبالم خوب بود(نبود!).. یه بارم تو مدرسه تیممون اوّل شد رفت تو مسابقات بین مدارس شرکت کرد. بازی اوّل باختیم.. من نیمه دوم رفتم تو. گل نخوردیم، دوتا هم زدیم. ولی باختیم. پنج-سه. من خوب بازی کردم. همه گفتن اگر از اوّ ل تو بازی بودم نمی‌باختیم ولی نمی‌شد. همونم به زور بازی کردم. مصدوم بودم(این‌ها رو راست گفتم.).. من بازیم خیلی خوبه. پاشو پنج-هیچ به نفع تو» همین حرف‌ها رو می‌زدم که کفری شد و پاشو دراز کرد و خورد به توپ و قِل خورد چندمتر اون‌طرف‌تر. چندباری اون اطراف مانور دادم. با فاصله‌ی بیشتر، که از جدول جُداشه. می‌اومد امّا دستش هنوز روی جدول بود. چندباری موفق شد توپ رو بزنه و هربار که خیلی دور می‌رفتم می‌نشست و تکون نمی‌خورد که من برم جلوتر. عین ماهیگیرها که منتظر می‌مونن ماهی به طعمه نزدیک بشه.. بار آخر گفتم: «جدی نمی‌تونی توپ رو از من بگیری؟.. فکر کردم بازیت خوبه ها.. خب بیا..» و توپ رو پاس دادم بهش. خورد به جدول و دور شد. گفتم: «پاشو دیگه. تک شوته، نوبت توئه. بدو خب زودتر بازی رو شروع کنیم. سرد شدم ها.. هوا هم داره تاریک میشه، اون‌وقت دیگه نمیشه بازی کرد ها.» با بی‌میلی بلند شد و سلانه سلانه رفت و توپ رو پاس داد. تا تاریک شدن هوا فوتبال بازی کردیم. دوستاش هم اومده بودن. بعد هم رفتیم و نوشابه خوردیم و حرف زدیم. یادم نیست راجع به اتفاق اون روز چیا بهش گفتم امّا حرف‌های قشنگی زدم. آخرش هم باهاش دست دادم و بهش گفتم بازیکن خوبیه، امّا من بهترم! + «تو که همه‌ش لایی می‌خوردی» - «همه‌ش چیه بابا؟ فقط یه بار بود. تو دروازه. گفتم دروازه وانِمیسّم» + «یه بارم جلو اون تیر. خواستی شوت بزنی، توپو زدم لایی شد.» - «یه پام که رو هوا بود، اون حساب نیس.. نامرد حفظ می‌کنی اینا رو؟» خندید. و خداحافظی کرد. و رفت. و رفتم. و مادرش جلوی در ایستاده بود. و پدرش احتمالا با یه دختره‌س که می‌تونست جای خواهرش باشه. و اینکه.. . . دلم براش تنگ شده.
به گمانم..!؟
خلوت بود.. نه شیهه‌ی اسبی و نه شُرّه‌ی باران. نه حتی مثل آن روزها، که تو را، تا امتداد حاشیه‌ی دفترم می‌کشیدم.
این روزِ من بود..؛ به گمانم مرده‌ام.
عیبِ تو نبود، مغرور شده بودم.
تقصیر تو بود، تو بودی غرورم.
مغرور شده بودم و حتی به چشم‌هایم فخر می‌فروختم که تو را، بیش از آنچه در دل دارد می‌بینم.

تاوانش را می‌دهم:
این روزها حتی سایه‌ام هم شکسته شده. دستش را می‌گذارد روی دیوار و کِشان، خودش را هم‌قدمم می‌سازد.
تحملش نمی‌کنم. فریاد می‌کشم. هوار می‌کنم.
می‌رنجد. می‌نشیند گوشه‌ای و باز می‌رنجد.
دل‌سرد می‌شوم. خسته‌ام کرده.. خسته‌اش کردم.
پهلو به پهلویش می‌نشینم. سکوت می‌کنم.. سکوت می‌کند.
ساعت می‌گذرد.
بی‌اختیار می‌خندد.
لبخند می‌زنم و قولِ صبحِ فردا را می‌گیرم.
رفته است.
من مانده‌ام و شب.
ماه را صدا می‌زنم، ستاره را می‌جویم.. حتی خورشید، خورشید که همه‌ی نفرتم را در او ریخته‌ام.

نه! جوابی نیست.
من مانده‌ام و این عقربه‌های کوکی که سال‌هاست زمان با تو دوباره "بودن" را نشانم نداده‌اند.

تقصیر تو نیست، عاشق شده بودم.