"
من شکست خورده‌ام در مقابل دلی که تنها هنرش وا دادن به خاطر لمس نگاهی بود که هیچ‌گاه ""من"" ندیدمش!
من شکست خورده‌ام در مقابل هزاران آغوشی که در مجاورت بستر تنهایی‌ام جا خوش کرده‌اند و من هنوز که هنوز است تنهایم زیرا ""غم"" را در آخرین نگاه شهر ساکن دیده‌ام.

خوب نگاه کن!
ردّ پای مرا نمی‌بینی زیر چرخ‌های اوّلین جرثقیلی که تنهایی را به دوش می‌کشد؟
.
حواسم نیست چه می‌گویم..
روزی آسمان شهر را کمین‌گاه مردمانی عاشق -عاشق؟ به ظنّ خودشان! / هوس‌باز به گمانم- می‌دیدم.. نگاهم را آلوده‌ی هیچ فاحشه‌ای نساخته‌ام که زیر بار گناه شانه‌هایم خم برود..
.
یک تنه در مقابل این مردم غم‌زده ایستاده‌ام..
غم را کنار زده‌ام امّا غم من چون چرکی تاول زده بیرون است امّا غم آن‌ها به خوردشان رفته!
نمی‌بینید غم‌تان را؟
دل‌هاتان را هرزه کرده.. نمی‌بینید؟

دم رفتن آتشم بزنید. بگذارید شراره‌ها شادی‌ام را تصویر کنند.
.
این روزها که همه‌ی بچه‌های شهر داریه برداشته‌اند و داد عاشقی سر می‌دهند، باید اطمینان حاصل کنم این دل لاموجود پی این هرزه گردی‌های عاشقانه نمی‌رود.

من به قدم زدن نیاز دارم.. نه برای خودم.. نه برای صد سال بیش‌تر تنهایی‌ام.. آسمان به زیر پاهایم جان می‌گیرد.


"
بازگشت به نوشته‌ها