"
سیزده سالم بود. نه، واسّا.. چهارده سالم بود! راستش خوش ندارم اوّلِ بسم‌الله خاطره‌م با یه مشت خرافاتِ درهم و برهم قاطی‌شه. اصلا من از بچگی از عدد سیزده خوشم می‌اومد. دوست داشتم متفاوت باشم. واقعیتش قرار بود نابغه‌ای-چیزی بشم‌ها، عُرضه‌شو نداشتم. نمی‌دونم والا! شایدم داشتم، منتها یه کَمکی چپکی رفتم.(می‌فهمی که؟ از اون‌وری!) شد که شدم طرفدار عدد سیزده و نحسی چرندِ محضه! بهونه‌م بود واسه متفاوت بودن. مثلا آخرِ ""گردو-شکستم‌""هام همیشه ""زدم سرتو شکستم"" بود، مثل انتخاب کردن دست ""چپ"" تو ""کدوم دسته؟"".
حالا امروز رو نبین شدم مثل باقی آدم‌ها و نون به نرخ روز می‌خورم و سمفونی شماره‌ی پنج بتهوون گوش میدم. هرچند، بتهوونم دوست ندارم. موسیقی کلاسیک یعنی ویوالدی! یعنی خونه‌ی خالی و صدای بلند ویولن.. تنهایی واسّی وسط هال، چشماتو ببندی، دستاتو وا کنی و سری تکون بدی و بچرخی.. بچرخی.. بچرخی.. از بهار تا زمستونش بچرخی.. با پاییزش جون بگیری و بچرخی.. بچرخی، انقدر که سرت گیج بره و همه‌ی ناخوشی‌هات رو بالا بیاره. آخرش می‌بینی افتادی کفِ زمین و غش‌غش به این دیوونه‌بازی‌هات می‌خندی. زندگی همینه‌ها! همین دل خوش کُنک‌های کوچیک. (فکرهام دخترونه‌س که باشه، دامن گُل‌دار که نپوشیدم! همه‌ش تو تنهاییامه. اصلا تو تو خلوتت چی کارا کردی، ها؟)
چی می‌گفتم؟ آهان! اینکه دوست داشتم متفاوت باشم و دیگه نه؛ متفاوت بودن صرف نداره. گاهی پیش بیاد چرا، زیرجُلَکی خودم رو از بقیه جدا می‌کنم و باس خیلی حرفه‌ای باشی بفهمی جریان چیه. راسّی! اضافه کنم که دیگه ""سیزده"" هم دوست ندارم. فکر کنم از وقتی که فلان بازیکنِ فلان تیم ""سیزده"" می‌پوشید و می‌گفت این حرف‌ها خرافه‌س! آره، دقیقا از همون موقع. الآن شش-هف سالی هست عاشق عدد ""96""ام. هرکی می‌پرسه ""چرا؟"" میگم ""چون از تقارنش خوشم میاد"" امّا.. (تو که می‌دونی منظورم چیه، ها؟)
 
بگذربم..  برسیم به اصلِ قصّه و روده درازی بمونه واسه بعد.
دوازده سالم بود. یه طناب و دوتا تیکه چوب که از یه جعبه‌ی پرتقال به زور چک و لگد و هزارتا زخم خوردن کش رفته بودم، پشتم بود. دوست داشتم مثل داستان‌ها بگم تو گرگ‌و‌میش هوا و قضیه رو یه خورده جنایی‌ش کنم امّا نبود، یازده شب بود. یه یازدهِ شبِ ساده. یه یازدهِ شبِ ساده با چندتا تیکه ابر تو آسمون که بازی‌شون گرفته بود و دنبال هم می‌کردن و صدای ورجه وورجه کردن‌شون هم گاهی به گوش می‌رسید.
جلوجلو می‌رفت. ""عمو""م رو میگم. هیچ‌وقت به عموهام نگفته‌م عمو کوچیکه/عمو بزرگه، همیشه به اسم صداشون می‌کردم ولی اینجا که نمیشه. همون ""عمو کوچیکه"". یه ""چِن""، ""چِم""، ""شِم""، حالا هرچی، انداخته بود رو کولش. آخرم اسمشو یاد نگرفتم. بگیم ""چِم""! چِم که می‌دونی چیه؟ قفس برای ماهی. عین قفس‌ه ولی یه جورایی تله‌س. ماهی با پای خودش میره تو این قفس. با فشار آب. خوبیش اینه که برای اون‌هایی که مردونه (زنونه! حالا چه فرقی می‌کنه؟) خلافِ جهت آب شنا می‌کنن تله نیست و فرقش با تور اینه که فلزیه و میذاری‌ش تهِ آب و دمِ صبح که میری ورش داری نمی‌بینی آش رو با جاش بردن. این‌ها رو همون موقع رفتن از عمو کوچیکه پرسیدم.
واسه این از اوّل نگفتم قفس چون برای ماهی‌های تو آب قفس‌ه. معلومه دیگه، ماهی بیرون از آب مرده‌س. قفس واسه زنده‌هاس. مُرده قفس می‌خواد چی‌کار؟ مُرده حلواخور می‌خواد.
یادمه اون‌شب بس که جلو-عقب رفتم و سوال‌های من درآری پرسیدم، حسابی عمو رو کفری کرده بودم. نه! شوخی کردم. می‌خندید و با حوصله جواب می‌داد. ""میگی چندتا ماهی می‌گیریم؟""، ""با قلاب بیشتر ماهی می‌گیری یا با چِم؟""، ""انقدر می‌گیریم که فردا ناهار ماهی کباب کنیم واسه همه؟""، ""بزرگترین ماهی که گرفتی..""..
انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم کی رفتیم و کی برگشتیم. قرار بود ساعت چهارونیم-پنج صبح برگردیم و چِم رو جمع کنیم. از ذوق و برای این‌که صبح قبل از عمو از خواب پاشم تا خونه رو یه نفس دویدم و با آب و تاب همه‌ی مراحل رو واسه بقیه توضیح دادم. بعد هم شیرجه زدم تو رخت‌خواب و فکر و خیال تعداد ماهی‌هایی که قرار بود از دستم سُر بخورن و برگردن سَرِ خونه و زندگی‌شون ذهنم رو پر کرد.
""خوابید؟.. ندیدین چطوری می‌دوید این راهو"". تازه از راه رسیده بود. عمو رو میگم. مادرم پرسید: ""فکر می‌کنی ماهی بگیرین؟""
- ""نه‌بّابا. ماهی کجا بود. دیروز هوا بارونی، امشبم که ابری. ماهی‌ها که دل به آب نمیدن می‌مونن ته آب و...""
نمی‌شنیدم چی می‌گفت. آروم و بدون این‌که کسی بفهمه اشک‌هام رو زیر پتو پاک می‌کردم. یادمه عمو لابه‌لای صحبت‌هاش گفت ""بهش قول داده بودم، خیلی وقته؛ اگر این‌بار هم می‌زدم زیر حرفم، فکر می‌کرد نمی‌خوام ببرمش.""
چه غم‌انگیز شد این آخرش.. شمام حس کردین یا فقط منم که یاد خاطراتم افتادم؟..
فکر کنم بعضی چیزها خوب شدنی نیست. مثل از دست رفتن اعتماد یک پسر بچه‌ی دوازده-سیزده ساله به عموش، به کسی که خیلی دوستش داره. شاید اگر اون‌شب عمو کوچیکه میزد زیر قولش و من یکی دو روز باهاش قهر می‌کردم خیلی بهتر بود تا این‌که اون‌طوری اعتمادم به آدم‌ها سلب بشه و راه تفریح کردن رو برای همیشه گم کنم. نمی‌دونم! فقط انقدر می‌دونم که این دو-سه خط بالا رو جک گفتم که روحیه‌م(روحیه‌مون/روحیه‌تون) عوض بشه. اون‌کار نه به آدم‌ها بی‌اعتمادم کرد و نه از عمو کوچیکه متنفرم. هنوزم دوسش داشتم.
دوست داشتم آخر این خاطره خیلی ""هپی اِندینگ""وار بنویسم: عمو کوچیکه که متوجه بیدار بودنِ من شده بود، صبحِ زود رفت چند کیلو ماهی خرید و نشستیم و کباب کردیم و با هم خوردیم و سال‌های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردیم.. ولی آخرش اینجوری نبود. صبح عمو صدام کرد و من با این‌که بیدار بودم جواب ندادم. خودش تنها رفت و چِم رو از آب کشید و دست خالی برگشت و منم که خیالم راحت شده بود ماهی‌ای در کار نیست خوابیدم.
موقع صبحانه که بیدار شدم، عمو گفت: ""ظهر به خیر! اینجوری قول دادی صبح قبل بیدار شدن من جلوی در باشی؟ مَرده و قولش-ها""
با یه ریزه اخم و کمی اوقات تلخی گفتم: ""صبح به خیر!"".. . . و کسی نپرسید چرا سراغی از ماهی‌ها نمی‌گیری.. همین.
"
بازگشت به نوشته‌ها