گاهِ جنون..!
گاهی دل‌ت می‌خواهد اشک بریزی؛ نه که غمی باشدها، نه؛ دل‌ت گریه می‌خواهد. نمی‌دانی چه مرگت شده است: نه سادگی‌ات است، نه غرورت؛ نه دل‌تنگِ کسی شده‌ای (یا شده‌ای و نمی‌دانی!)، نه دوستت دارم ناگفته‌ای رخنه کرده بر کنج تنهایی‌ات و از قلبت درز کرده، نه حتی یک چهارشنبه‌ی لعنتی رخ به رخ‌ات کرده است.
خلوتی که نمانده باشد، می‌خواهی دست به سرشان کنی -اشک‌ها را می‌گویم-، می‌مانی خودت و لب‌خنده‌ای و نفس‌هایی که نبودن‌شان با بودن‌شان هیچ توفیری ندارد.
امّا گاهی..،
گاهی گریه خبرت نمی‌کند و فقط دل‌ت گریه می‌خواهد. می‌شود که می‌نشینی و به خاطره چنگ می‌اندازی تا تسکینی باشد. دوست‌داشته‌های دیروزت، نداشته‌های امروزت، همه را چرتکه می‌اندازی؛ رسوا می‌شوی و همان‌پی می‌اندیشی که گاهی دل‌ت خنده‌های بی‌بهانه می‌خواهد؛ نه از دلِ سرخوشی و نه از سرِ دل‌مستی..، به گاهِ جنون!
از ..!
یکی بود، یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
غیر از خدا
نامهربون
هیشکی نبود.

پی‌نوشت: این وبلاگ، تک‌گوشه‌ی آرامش دنیایِ دیروز من بود. برای من امروز؟ چرت‌وپرت‌های پراکنده..
              از سبک نوشتنم تا تک‌تک واژه‌هایش با این خزعبل‌ترین معنای ممکن‌شان متنفرم. 
              هه، من و اولین نفرتم..!
از روزمردگی..!
روزگارم بی‌نقش و رنگ شده است. دل‌خوشی و دل‌مردگی‌هایش، زمستان و بهارش، حتی سیاه و سفیدش از پشت دو دریچه‌ی مه‌آلوده تفاوت چندانی با هم ندارد.  
یک‌روز، تنها یک‌دمِ ساعت، بی‌تاب شدم از غم‌گرفتگی دل آدم‌ها و از آن لحظه راه خندیدن خود را گم کرده‌ام؛ راه دوست داشته شدنم را. پر شده‌ام از "ای کاش"هایی که با حسرت می‌گویند "باید پیش از آن، آخرین نفسم را دود کرده بودم"؛ که از آن‌روز، هزاران‌بار مُردم و هرگز زنده نشده‌ام.
دلم برای آن منِ ساده می‌سوزد. خوش‌خیال، به توهمش که رفقای گرمابه و گلستان‌ش را پیدا کرده و کم‌کم باورش شده بود که زندگی، با همه‌ی مصیبت‌ها، همیشه پرخنده می‌ماند.
این‌روزها، دور از هیاهوی آدم‌ها، در گوشه‌ای از اتاق کز می‌کنم و به تصورات آن‌زمان لبخند می‌زنم؛ بی‌امید که: «کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد.» و در انتهای شب، می‌نشینم همان کنجِ افسوس که: «امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت».

پی‌نوشت: امشب هم غرق در گم‌شدنم بودم. گم‌شدن، بی‌تابی و دل‌تنگی.. هنوز هم خوش‌خیالی ساده‌ام.
من: یک دروغ ساده..
آخر عاشقی کجاست؟
روزمرّگی‌های جانِ تو و مرگِ من؟ هق‌هق من، قه‌قه تو؟ نفس‌هایِ نابرابر و دَمِ تو، بازدمِ من؟
موجِ غم..؟ دریایِ آشفتگی..؟
نفس کشیدن زیرِ سقفِ روسپی‌خانه‌ی لک‌لک‌ها..؟
این شد زندگی؟
.
نیمه‌ی شب است. بی‌رمق چشم وا کرده‌ام. قند را کنج دهانم می‌گذارم و زیرِ لب زمزمه می‌کنم: "در دلم بهانه‌ی شکفتن است. مرگ، عاشقانه خفتن است". معنی نمی‌دهد امّا سمج شده و مدام تکرار می‌شود. پیش از هجوم دل‌چرکیده‌های ذهنم، به موسیقی کلاسیک پناه می‌برم. بتهوون، "سونات مهتاب"* را بارها می‌نوازد. منتخب "زیبایِ جاودانه"ی فریدون مشیری را در دلم بلند می‌خوانم. صدایی در سرم می‌نویسد: "من خاک می‌شوم تا خاطره نمیرد از بی‌کسیِ من". ریشخند می‌زنم که: "بغضِ دو عالم که نیست. من زیرِ تابوتِ خودم پنجه می‌کشم به خاک". نفس‌هایم به شماره افتاده امّا چوب خطِّ تنهایی‌ام تمامی ندارد. به روزهای مهربان کودکی‌ام پناه می‌برم. به "قهر، قهر، تا روز قیامت"ها.. پاسخ، صدای غم‌گرفته‌اش را می‌شنوم که می‌گوید قهر نیست، تنها کمی خسته شده است. در دل حق را به او می‌دهم، مغزم "امّا" می‌آورد. دلم بی‌تاب می‌شود؛ ناشکیبایی‌اش روی زندگی‌ام سایه انداخته است. مغزم فرمان می‌برد.
صدای مهراد می‌پیچد: "خاموش شد ستاره..". یاد صبح یک‌شنبه‌ام می‌افتم. یاد گم شدن‌هایم و آرامش از دست رفته‌ام. چه روزهای تلخی بود.
تصویر را عوض می‌کنم. تانگوی بتهوون و موتسارت.. خیالم می‌خندد. 
قند در دهانم جای خوش کرده و چای سرد شده است. قند را دور می‌اندازم. بی‌اختیار به او فکر می‌کنم. خیره می‌شوم به خاطراتی که دل‌خوشم کرده بود. لب‌خنده‌ی یخ‌زده‌ای روی صورتم نقش می‌بندد. به یاد آخرین حرف‌هایش، نفس عمیقی می‌کشم و..؛ آهی پر از بی‌توانی. لب‌هایم غمگین می‌شود. چشم‌هایم بغض می‌کنند. سنگینی سرم را روی انگشتانم تحمل می‌کنم. قند دیگری برمی‌دارم و در دهان می‌گذارم. ساده از یاد برده‌ام که: "چای سرد شده است".
.
تو باور نکردی امّا..
شاید راست باشد؛
شاید اینجا، در این گوشه‌ی دنیا:
«دوست داشتن از عشق برتر است».


* Beethoven: Moonlight Sonata
از بی‌قراری‌ها..
پشتِ ناامیدی سنگر گرفتم و تو صف بی‌اعتمادی جولان میدم. لب‌خنده‌هام همه لب‌پر شده و دلم که دل بود یک‌زمانی، پشت سایه‌ش قایم شده که بیش از این رنگ نبازم.

+ تو چرا می‌خندی*؟
- از بی‌نوایی.. که دل‌آشوبه‌ی شهرو هُل دادن تو بی‌قراری‌م.
+ خوابِ چشمات رو پریشون می‌کنه؟
- رخوتِ شب‌هامو عریون می‌کنه.
+ مثل سنگینیِ سایه، روی قلب نیمه‌جون؟
- مثل سنگینیِ بغضِ ساده بودنم، لبِ مرزهای جنون.
+ پری از نخوت و تردید؟
- بی‌حصاره دلِ نکبت.. شک پای تدبیر.
+ که دل‌ت گیره..!؟
- نه!.. که دلگیره؟!
+ پس..، دلبری کردن!؟
- نه! دل بَری کردن.

سال‌ها ترک خورده گام برمی‌داشتم. می‌ترسیدم که پیِ اشتباهی، بودن را به فراموشی بسپارم. بودن کسانی که دوستشان دارم، به فراموشی خاطراتی که لحظه به لحظه و هر نفس به آن‌ها انس گرفته‌ام.
.
.
ترسم حقیقی شد.

* "در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد. رفته‌ای اینک امّا آیا، باز برمی‌گردی؟.. چه تمنای محالی دارم، خنده‌ام می‌گیرد!" «حمید مصدق- قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه»