هر جا چراغی...
"
اگر زندگی قصّه‌ی عشق شیرین و فرهاد باشد، من مجنونم!
چراغی نیست... پی فانوس می‌گردم و وحشت از سایه‌ی خورشید دارم. پریشانی‌ام به خیابان‌های شهر سرک کشیده و آوارگی‌ام مرزهای جنون را در هم شکسته است. از خود فرار می‌کنم مبادا هوا برم دارد و ببرد نزد شیرین قصّه‌ها و کامِ خودم و خودش را تلخ کند. آغاز نکرده به فکر رهاییِ انتهایِ داستانم و به پایان نرسیده هوس آغازی دوباره دارم.
نه! اینجا چراغی نیست.. نه حتی کورسوی امیدی که بتوان دل خوش کرد؛ نه به امیدش، به لحظه لحظه‌یِ خاطراتی که ما را به آرزویمان مشتاق‌تر می‌کند.
"
بازگشت به نوشته‌ها