+ «خوشگله نه؟»
- «ببخشید؟»
سقلمهای با آرنجش زد و جفت ابروهاشو چسبوند به طاق و به روبرو اشاره کرد.
خیره نگاش کردم و پرسیدم: «چی؟»
خندید. فقط خندید.
بی.آر.تی که راه افتاد، از سر گرفت: «ولی خوشگل بودها.. من جای تو بودم پیاده میشدم، بدجوری ماتش شده بودی!»
از اون دست پیرمردهایی بود که اگر سالی/ماهی گذرم به اتوبوسهای درونشهری یا مترو میافتاد و از بخت بد -یا خوب! چهمیدونم؛ بستگی به حال اونروزم داشت!- یکی از همینا سوار میشد، جام رو میدادم بهش و اونم یه ""پیرشی جوون"" یا خیلی که خسته بود و خوشحال میشد ""خیر از جوونیت ببینی"" نثارم میکرد و منم حین گفتن ""خواهش میکنم؛ وظیفهم بود."" زیرچشی اطرافو میپاییدم و فارغ از دردِ ریا و دورویی و هزارتا صغیره و کبیرهی دیگه، با خودم حساب میکردم چند نفر این صحنه رو دیدن (میدونی؟ دخترا رو میگم) و اونوقت تمام روز شنگول بودم و واسه خودم بشکن و بارو مینداختم.
هرچند کمی بعدتر، لابهلای همین خودشیرینیهای مرگ من بشین/جون من پاشو، اونی که نباید میاومد اومد و قبلِ اونکه بارش رو ببنده (ببندم!) یه بارکش دیگه واس خودش انتخاب کرد و دیوار اتاقم رو کرد آینهی من. اونروزها بود که قار و قور شکمم بهم فهموند به این چیزی(!) که من خوردم میگن ""شکست عشقی"" و ابدا چیز مهمی نیست و بیماریِ همهگیریه و عشقای اتوبوسی همشون آخرش به همینجاها ختم میشه؛ گیرم اتوبوسشم برقی باشه.
نهایتش من موندم و حوضم و خرفهمم شد که نافِ من و ""ماهی سیاهِ کوچولو"" رو با یه چاقو بریدن و پرتمون کردن تو دوتا جامعه که با هم مو نمیزنه. بیحوصلهی آدمها شده بودم امّا هنوز دلم رضا نداشت که بشینم و زُل زُل تو چشمِ پیرمردهای واسّاده نگاه کنم. عوضش، پا که میشدم تو نطفه خِرِّ مراتب تشکرشون رو میچسبیدم که ""ایستگاه پیاده میشم""! گیرم که چهارنفر حواس جمع پیدا میشدن که چهار ایستگاه اونور یادشون باشه که من قرار بود پیاده بشم و نشدم. نه که خیلی به معاد و خدا و پیغمبر و باقی بَر و بچههاشون علاقه دارم، توجیه میکردم که دروغی هم در کار نیس، تو اتوبوس که زندگی نمیکنم، بالاخره هرکی یه ایستگاهی پیاده میشه دیگه.
البت این واسهی قدیمهاتر(!) بود. جدیدترها که سر همون قضیهی عشقی و کشکی، حوصلهی جای شلوغ و نفله شدن زیر دست و پای مردها و نگاههای چند میارزهی دخترها رو نداشتم، تاکسی سوار میشدم و نزدیکتر که بود یا اوضاعِ نامناسبِ جیبی که از جبهههای شمال و جنوب شروع میکرد به فشار آوردن، یه هف هشت ده کیلومتری پیاده میرفتم. گاهی هم پیش میاومد که یه مسیر رو دور میزدم یا سر از یه اتوبانی چیزی در میآوردم و چشم وا میکردم میدیدم واسخاطرِ یه مسیرِ نیمساعته پنج ساعتی هست وِیلون تو خیابونام.(راست میگمها، جدی راست میگم!) غریبه که نیست، هنوزم همینجوریام. از اون عادتهاس که ترک نکردنش از رو مرضه.
بگذریم..
اینبار مسیرش تاکسیخور نبود! تاکسیخور بود امّا این رانندهتاکسیهای خورهی پول به خاطر مسیرِ سر راست و چراغ راهنماهای کوفتی فقط دربست میرفتن. حال پیادهروی هم نداشتم و راستشو بخوای کَمَکی هم دیرم شده بود. اولویتم نموندن لای فشار جمعیت بود که رفتم تهِ بی.آر.تی. جدیدا همیشه میرم اون آخرها. شاید ناخودآگاه یه حسِّ درونی بهم میگه برو عقب تا مجبور نشی جاتو بدی کسی. اگه شیطون هم باشه راست میگه. حس میکنم دیگه واسه این کارها ""من""ام خیلی پیر شده. حالا هرچی.. رفتم تهِ بی.آر.تی. با اینکه اون گوشهها به خاطر اون صندلیهای ردیف جلویی پاهام درست و حسابی جا نمیشه، نشستم کنار پنجره. هدفونم که از گوشم در اومده بود راس و ریس کردم و خواستم گوشیم رو در بیارم و پلیلیست عوض کنم که دیدم (از همون دیدنهایی که موقع داستانگویی واسه بچّهها، قبلش میگن چشمت روز بد نبینه!) سه نفر با هم سوار شدن و هر سه هم هدفون تو گوش. خوشم نیومد. واقعیتش نمیدونم از شنیدن ""-مرغ کیلویی پنج و هفتصد تومن + اِ. کجا؟"" و جواب دادن به سوالهای ""تا نبوت خیلی راس؟"" ""توحید رو رد کردیم؟"" و.. بیشتر بدم میاد یا همشکل بودن با آدمهایی که به دلم نمینشینن امّا هرچی که بود، اونروز سریع هدفون رو جمع کردم و چپوندم تو جیبم.
کمی به اطرافم نگاه کردم. یه پیرمرد سوار شد چشم میچرخوند ببینه کی جاشو میده بهش. آخرشم یه نوجوون تور کرد و انقدر بالا سرش واسّاد که پسره جاشو داد بهش. عزرائیلم همینطوری جون میگیرهها! من یکی که هیچوقت واسه پیرمردهایی که ایستگاه اوّل میبینن شلوغه و سوار میشن بلند نمیشم. خب ببم صبر کن تا اتوبوس بعدی. قحطی که نیس! عجله داری؟ زودتر میاومدی! شاش داری؟ برو وسط میدون بسیج خالیشی، به من چه ربطی داره؟
کلافهی اینجور زرنگبازیها که شدم، چشم دوختم به شیشهی بی.آر.تی، بلکهم قبلِ رسیدن به قرار سرم گرمشه. همیشه یه ریشمیشی هم پیدا میکنم و انقدر با ناخونام -مثل موچین خانومها- ور میرم که بره پی کارش. دو سه تا ایستگاه گذشت، منم تو تاریک و روشن چراغها چشمم خورد به لکوپیسهای روی شیشه و با خودم فکر کردم: «کی اینا رو میشوره؟» زیاد دیدم رانندههای این اتوبوسهای بین شهری یا کامیونها که انگاربچّهشون رو برده باشن حمّوم، با لیف و کیسه افتادن به جون ماشین و قایمکی، زیرِ لب و اون سیبیلهای داشمشتیِ گرگ فراری دهندهشون یه قربونت برمی هم میگن و کلا با ماشینه عشقبازی میکنن امّا اینها چی؟ این بی.آر.تیهای شهرنشین چی؟ رانندهی اینها هم همینطوری بهشون اهمیت میده؟ نهبّابا! بندهی خدا انقدر سمن داره که به یاسمن نمیرسه. میبرنشون کارواش، ها؟ کارواش! فکر کن شهرداری کارواش داشته باشه واسه ماشینهای عمومی! اگه خیلی هنر کنه تا نخواد یه طرح مردمی به مناسبت چهمیدونم، مثلا نوروز راه بندازه و بگه تو رو خدا بیاین ماشینها رو بشوریم، سالی یه بار چهارتا بنده خدا رو صدا میزنه بیاین ماشینها رو بشورین، آخرشم دو تومن میذاره کف دسّشون. این بنده خداها چطوری زندگی میکنن، ها؟ چهمیدونم! مگه ما چجوری زندگی میکنیم؟ اونی که ماهی ششتا ماشین عوض میکنه.. تو همین فکر و خیالها بودم که یه صدایی دمِ گوشم گفت:
+ «خوشگله نه؟»
- «ببخشید؟»
سقلمهای با آرنجش زد و جفت ابروهاشو چسبوند به طاق و به روبرو اشاره کرد.
خیره نگاش کردم و پرسیدم: «چی؟»
خندید. فقط خندید.
بی.آر.تی که راه افتاد، از سر گرفت: «ولی خوشگل بودها.. من جای تو بودم پیاده میشدم، بدجوری ماتش شده بودی!»
حالا که خوب فکر میکنم، از وقتی سوارِ بی.آر.تی شده بودم تا حرفِ پیرمرده، داشتم به شیشهی اتوبوس نگاه میکردم. گمونم پیرمرده یه دختری-چیزی(!) دیده بود و به تصورش که منم مثل اون دارم دید میزنم، ها؟ نمیدونم! فقط میدونم در جواب، روم رو کردم اونطرف و با خودم گفتم:
«شایدم شهرداری کارواش داشته باشه..»