دو نوع عشق میشناسم: نوع اوّل که به عشق در نگاه اوّل معروفـه و تو کتابها بارها در موردش صحبت شده. همونی که بعد از دیدن طرف، قلبت تندتر از قبل میتپه و... امّا نوع دوم رو همون اوّل نمیتونی تشخیص بدی. یکجایی مثل یک جمع دوستانه هم رو میبینید، با هم دوست میشید، حرف میزنید، صمیمیتر میشید، و کمکم لبخندش میشه دلخوشیت و تلخیش میشه خورهی جونت و در نهایت، یکروزی/یکجایی متوجه میشی که عاشقش شدی.
هنوز به زمستون نرسیده بودیم. آخرهای پاییز، دم غروب بود. از اون غروبها که معلوم نیست اسمش رو باید شب بذاری یا غروب چون تو پاییز هوا زود تاریک میشه و ساعت هشت دیگه چشم چشم رو نمیبینه. میبینه، اگر فاصلهت با فرد مقابل به اندازهی فاصلهی من و اون بود. اونوقت بود که میتونستی ببینی چشمهاش چه برقی میزنه. چشمهاش! شاید اوّلین چیزی که باعث شد عاشقش بشم.
روی نیمکت نشسته بودیم. پشت سرمون چندردیف درخت بلند، پر از شاخ و برگهای به هم تنیده و در فاصلهی چند ده متر جلوی ما، یک دریاچه قرار داشت و البته که نه خبری از صدای جیرجیرکها بود و نه قورباغهها و فقط صدای زوزهی باد شنیده میشد. احتمالا اینجا دنجترین نقطهای بود که برای خلوت خودمون پیدا کرده بودیم. من آدمیام که دوست دارم تنها باشم و تو انتخاب بین جنگل و شهر، قطعا جنگل رو برای زندگی انتخاب میکردم. این رو خوب میدونست. "تو آدمِ زندگی دو نفرهای". این رو خودش بهم گفته بود. و میدونست اگر قرار باشه راجع به چیزی احساسم رو بدونه، باید یکجای خلوت باشیم. این رو هم میدونست که وقتی آدمی سمت چپ من بشینه، من سعی میکنم پشت به نیمکت، به روبهرو نگاه کنم یا طوری مایل بشینم که خودش روبهروم باشه و اگر سمت راستم مینشست، دستهام رو میانداختم دورش و بغلش میکردم.
سمت راستم نشسته بود. سرش رو آروم خم کرد که روی شونهم بگذاره. شالش گیر کرد به نیمکت. با کلافگی و به تندی، تلاش کرد شال رو باز کنه. شال به موهاش گیر کرد و پیچیده شد دور گردنش. بیرمق شده بود. اونروز از قدمهایی که با هم زده بودیم، از طرز گرفتن دستم یا حلقه کردن دستش دور بازوم -که شلخته بود- میتونستم حدس بزنم که عصبیـه. همیشه اینطور مواقع چیزهایی بود که ذهنش رو مشغول کرده بود. من هم سعی میکردم آروم در کنارش باشم تا خودش بهترین کلمههایی که برای بیانش میدونه، پیدا کنه و به زبون بیاره.
امّا عصبانیتش روی نیمکت فرق میکرد. برای همین بود که اون لحظه که سعی داشت شال رو از روی سرش در بیاره که مرتب کنه با حرص میگفت: "اصلا چرا من باید چنین چیز احمقانهای روی سرم باشه؟". آروم شال رو از سمت خودم، از روی سرش باز کردم و یک نگاه پر از شیطنتی به شال انداختم و گفتم "والا! چه احمقانه، چه زشت! کی شال سبز زیتونی میذاره سرش آخه؟". این شال رو خودم براش خریده بودم. لذت میبردم از خرید کردن باهاش. در کنارش همهی رنگها اصلی و فرعی رو از بر شدم. در واقع قدری یاد گرفتم که بتونم یک کلاس برای تمام اونهایی که میگن "پسرها کوررنگی دارند" بذارم و براشون فرق بین سبز زیتونی و سبز لجنی و سبز یشمی و سبز مغزپستهای و... رو توضیح بدم. آهان! سبز آلبالویی هم هست. یکبار آب طالبی خریدم که با آب آلبالوش قاطی کنم و درسته که در نهایت نوشیدنیم رو انداختم دور، امّا سبز آلبالویی رو من بهش یاد داده بودم.
"خنگ! منظورم که این نبود". آروم شالش رو تا میکردم. با اخم مصنوعی رو کردم بهش و گفتم "خودت". گفت "خب". همین. از اونروزها بود که حوصلهی کلکل نداشت وگرنه که تا چند دقیقه سر همین یک کلمه چونه میزدیم.
دستم رو بلند کرد و انداخت دورش، حالت بدنش رو مرتب کرد و سرش رو گذاشت روی سینهم. موهای بلندش ریخته بود روی آرنجم و قلقلکم میداد. هرکسی که من رو میشناسه میدونه من و موی بلند مثل گربه و کلاف کامواییم و نمیتونم برق هیجان چشمهام رو قایم کنم (این رو هم اوّلینبار خودش گفته بود) یا خودم رو کنترل کنم که با تارهای موی بلند بازی نکنم. امّا انقدر آروم توی بغلم بود که دلم نیومد با تکون خوردنم آرامشش رو بهم بریزم. دست چپم رو گذاشتم روی صورتش و آروم نوازشش کردم. ساعتی تو سکوت همینطور بودیم.
فکر میکردم خوابش برده. یک لحظه سرش رو بلند کرد، توی چشمهام نگاه کرد و محکمتر از قبل تو بغلم جا خوش کرد. سرش رو بوسیدم و دوباره با انگشتهام آروم صورتش رو نوازش کردم. با دستش، پشت دستم رو گرفت، گذاشت روی لبهاش و آروم زمزمه کرد: "مرسی که آرامشی".
پینوشت: چندروز پیش هارد لپتاپم پاک شد و هیچ بکآپی از خاطرههای نوشته و تصویر شدهام ندارم. آرشیو وبلاگهام، توییتر و...، همهی نوشتههای مجازیم، همه سوخت.
پیترنوشت: بهتر از اینها میشد از تو نوشت. شاید روزی این نوشته رو ویرایش کردم. شاید فراموشم شدی!