عیبِ تو نبود، مغرور شده بودم.
تقصیر تو بود، تو بودی غرورم.
تقصیر تو بود، تو بودی غرورم.
مغرور شده بودم و حتی به چشمهایم فخر میفروختم که تو را، بیش از آنچه در دل دارد میبینم.
تاوانش را میدهم:
این روزها حتی سایهام هم شکسته شده. دستش را میگذارد روی دیوار و کِشان، خودش را همقدمم میسازد.
تحملش نمیکنم. فریاد میکشم. هوار میکنم.
میرنجد. مینشیند گوشهای و باز میرنجد.
دلسرد میشوم. خستهام کرده.. خستهاش کردم.
پهلو به پهلویش مینشینم. سکوت میکنم.. سکوت میکند.
ساعت میگذرد.
بیاختیار میخندد.
لبخند میزنم و قولِ صبحِ فردا را میگیرم.
لبخند میزنم و قولِ صبحِ فردا را میگیرم.
رفته است.
من ماندهام و شب.
ماه را صدا میزنم، ستاره را میجویم.. حتی خورشید، خورشید که همهی نفرتم را در او ریختهام.
نه! جوابی نیست.
من ماندهام و این عقربههای کوکی که سالهاست زمان با تو دوباره ""بودن"" را نشانم ندادهاند.
تقصیر تو نیست، عاشق شده بودم.