ساعت ده شبِ این روزها، سقف خونه میچسبه به کفش. انگار روی قفسهی سینهم یک ورقهی آهنی گذاشتن. آهنی، آلومینیومی، چه فرقی میکنه؟.. از خونه میزنم بیرون. بین خودمون بمونه، حسابی دیوونه شدم. یا افسرده..؟ موضوع این نیست!
نشسته بودم. یکی از دنجترین جاهایی که تو شبهای مُردهی این شهر میتونی بیهیاهو نفس بکشی. پل عابر پیاده رو میگم.
پیش از این مینشستم تو پارک و میشدم بساط پارتی پشهها. چه عالمی دارن این پشهها.. جدی میگمها. هی! شاید شبیه پشهها شده باشم! مینشینن رو بدنت، با دست که فراریشون بدی کمی دور میشن و دوباره برمیگردن و ذره ذره جونت رو میمکند.. (هی پسر! من خودِ خودِ پشهام!).
از بدیهای پارک اینه که هر از چند گاهی یک داداشی پیدا میشه و خلوتت رو بهم میریزه: «داداش یه نخ داری؟»، «داداش آتیش؟»، ولی اوندفعه خیلی خوب بود، همونبار که پسرک در به در به دنبالِ یه تیکه آدامس میگشت (یه تیکهی بزرگ آدامس لازم داشت، تا این حد میتونم بهت بگم!)، معلوم بود کلی گشته و مغازههای اطراف همه بسته بودند. از رنگ و روش معلوم بود بره خونه کارش ساختهس. چقدر خندیدم بهش. یه خوشبو کننده هم دادم دستش و یه چشمکی زدم و با خنده گفتم: «واسه بوی عرقت». همه رو خالی کرد رو خودش. جدی خالی کرد ها!
اولین باری که ساعت ده شب دلم گرفت حدود دو هفتهی قبلتر بود. دقیقا فردای اونغروبی که توی پارک با دوستام قدم میزدم و دوباره دیدمش. اولین باری که دوستهام فهمیدن تو گذشتهی من هم خبرهایی بوده. اون ساعت دهِ شب فقط رفتم. هیچجا ننشستم، هیچجا. رفتم، رفتم، رفتم، رفتم.. خیلی بیشتر از اینها رفتم و آهنگ گوش کردم.
یه پیرمرد بود. با یک کیسهی گونی روی دوشش. آروم سرم رو انداختم پایین. فکر کردن به گذشتهی آدمها فرسودهم میکنه. فکر کردن به اینکه آدمها فکر کنند که من چه فکری راجع به اونها میکنم شکنجهم میده.
نشسته بودم. یکی از دنجترین جاهایی که تو شبهای مُردهی این شهر میتونی بیهیاهو نفس بکشی. پل عابر پیاده رو میگم.
ساعت ده شب بود. ده شبِ روز دوشنبه شونزدهم اُردیبهشت. اُردی-بهشت؟ اُردیجهنم. یک جهنم واقعی! و این هیچ ربطی نداره به اینکه من عاشق نیمهی دومِ سالام یا عاشق سرما م یا متنفرم از خورشید. نه! ربطی نداره. فقط اُردیجهنم.
پیش از این مینشستم تو پارک و میشدم بساط پارتی پشهها. چه عالمی دارن این پشهها.. جدی میگمها. هی! شاید شبیه پشهها شده باشم! مینشینن رو بدنت، با دست که فراریشون بدی کمی دور میشن و دوباره برمیگردن و ذره ذره جونت رو میمکند.. (هی پسر! من خودِ خودِ پشهام!).
از بدیهای پارک اینه که هر از چند گاهی یک داداشی پیدا میشه و خلوتت رو بهم میریزه: «داداش یه نخ داری؟»، «داداش آتیش؟»، ولی اوندفعه خیلی خوب بود، همونبار که پسرک در به در به دنبالِ یه تیکه آدامس میگشت (یه تیکهی بزرگ آدامس لازم داشت، تا این حد میتونم بهت بگم!)، معلوم بود کلی گشته و مغازههای اطراف همه بسته بودند. از رنگ و روش معلوم بود بره خونه کارش ساختهس. چقدر خندیدم بهش. یه خوشبو کننده هم دادم دستش و یه چشمکی زدم و با خنده گفتم: «واسه بوی عرقت». همه رو خالی کرد رو خودش. جدی خالی کرد ها!
اولین باری که ساعت ده شب دلم گرفت حدود دو هفتهی قبلتر بود. دقیقا فردای اونغروبی که توی پارک با دوستام قدم میزدم و دوباره دیدمش. اولین باری که دوستهام فهمیدن تو گذشتهی من هم خبرهایی بوده. اون ساعت دهِ شب فقط رفتم. هیچجا ننشستم، هیچجا. رفتم، رفتم، رفتم، رفتم.. خیلی بیشتر از اینها رفتم و آهنگ گوش کردم.
یه پیرمرد بود. با یک کیسهی گونی روی دوشش. آروم سرم رو انداختم پایین. فکر کردن به گذشتهی آدمها فرسودهم میکنه. فکر کردن به اینکه آدمها فکر کنند که من چه فکری راجع به اونها میکنم شکنجهم میده.
یه دست رو شونههام بود. فکر کردم کسی میخواد ردشه. برگشتم نگاه کردم دیدم پیرمردهس. هدفون رو در آوردم و با مهربونترین حالتی که میتونستم گفتم: «جانم..؟»
- «شما مردها همهتون پست و کثافتید..!»
انگار انداخته باشدم تو آب یخ. خونم خشک شد. خودم رو حس نمیکردم. «شما مردها همهتون پست و کثافتید..!». تکرار کرد. خندیدم. نمیشد جلوی خودم رو بگیرم. میخندیدم. به چی؟ به اینکه آیا من به اندازهی کافی خودم رو عذاب نمیدم به خاطر اتفاقاتی که نزدیکِ ده سالِ پیش و چندماه پیش افتاده و هر روز و مدام تو مغزم تکرار میشه؟ یا به اینکه پیرمرد با همهی توانش سعی میکرد من رو به عقب برونه و من حتی حس نکردم داره تلاش میکنه؟ یا اینکه وقتی خندهم جمع شد و دویاره خماری جاش رو گرفت و ازش پرسیدم «چرا؟ چی شده مگه؟» تکرار میکرد: «شما مردها همهتون پست و کثافتید..» """"شما"" مردها""؟ خونسرد ایستادم تا حرفش رو بزنه ولی حرف بیشتری نبود. همین و همین. همهی اینها یک دقیقه هم نبود که پسری دست پیرمرد رو از پشت گرفت و آروم با خودش برد.
چلوتر رفتم و برگشتم و رفتم بستنی-فالودهای خریدم و تا صبح تو پارک فکر کردم. همونجا بود که برای اولین بار حس کردم تو این زندگی کم آوردم و شاید دیوونه شده باشم.
دوشنبه..
روی پل نشستم، کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به خیابون خالی نگاه کردم و چراغهای روشن و تبلیغ بزرگ بستنی که برای خیابون خودنمایی میکرد. خسته شدم. رفتم تو پارک. کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به گربهها و پشهها فکر کردم، به گلها نگاه کردم و به دوستم زنگ زدم. برای ششمین بار در یک روز. شش بار؟ پسر! من حتی یکبار هم به زور به کسی زنگ میزنم، صادقانه میگم. جواب نداد. گمتر شدم. دلخور بود(و هست) و حق هم داشت(داره) ولی وقتی همهی اتفاقات ناخوشایند زندگیت برعکس توی تاریخ تکرار میشه و تو میخوای شبیه اونی نباشی که همیشه ازش متنفر؟ غمگین! بودی و به هیچ وجه نمیخوای رفتن رو جایگزین موندن کنی امّا نمیدونی موندنت دقیقا چقدر آزاردهندهس یا.. بیخیال! این یه موضوع دیگهس، باشه برای بعد..
ساعت حدود یازده و نیم شب بود. میلرزید.. «ی.. یه مُرده اونجاست.. اوناهاش..» رد دستش میرسید به ده متر پشت سرِ من. با بیمیلی گفتم: «مطمئنی فقط نخوابیده؟»
- «نه.. مو..ده.. دهنش مورچه میاومد..»
+ «باشه» و کتابم رو باز کردم، به آهنگ گوش میدادم. کمی که گذشت، کتاب رو بستم و رفتم جلو ببینم چه خبره.. دو قدم نزدیک شدم که از پشت سرم گفت:
- «اورژانس گفت به ما ربطی نداره، زنگ زدم 110. تو هم برو، اینجا نمون برات بد میشه. میان سوال که کی اومد، کی رفت و ولت نمیکنن. برو نمون.»
با مسخرگی گفتم: «مطمئنی مرده؟»
- «از دهنش کف بیرون زده بود.» و رفت.
تا ساعت یک تو پارک نشسته بودم. ده متری یک مُرده، یا یک زنده! یک زنده که فرقی با مردهها نداشت.(یک زنده که فرقی با مردهها نداشت؟ من! شاید من اون شب تو پارک مرده بودم.) در هر صورت من حوصلهی رسیدگی بهش رو نداشتم و کسی هم نیومد جز چند دقیقهای بارون که مرد حتی یک تکون کوچیک هم نخورد. تنها کاری که من کردم گذاشتن یک آهنگ رو ریپیت بود:
- «شما مردها همهتون پست و کثافتید..!»
انگار انداخته باشدم تو آب یخ. خونم خشک شد. خودم رو حس نمیکردم. «شما مردها همهتون پست و کثافتید..!». تکرار کرد. خندیدم. نمیشد جلوی خودم رو بگیرم. میخندیدم. به چی؟ به اینکه آیا من به اندازهی کافی خودم رو عذاب نمیدم به خاطر اتفاقاتی که نزدیکِ ده سالِ پیش و چندماه پیش افتاده و هر روز و مدام تو مغزم تکرار میشه؟ یا به اینکه پیرمرد با همهی توانش سعی میکرد من رو به عقب برونه و من حتی حس نکردم داره تلاش میکنه؟ یا اینکه وقتی خندهم جمع شد و دویاره خماری جاش رو گرفت و ازش پرسیدم «چرا؟ چی شده مگه؟» تکرار میکرد: «شما مردها همهتون پست و کثافتید..» """"شما"" مردها""؟ خونسرد ایستادم تا حرفش رو بزنه ولی حرف بیشتری نبود. همین و همین. همهی اینها یک دقیقه هم نبود که پسری دست پیرمرد رو از پشت گرفت و آروم با خودش برد.
چلوتر رفتم و برگشتم و رفتم بستنی-فالودهای خریدم و تا صبح تو پارک فکر کردم. همونجا بود که برای اولین بار حس کردم تو این زندگی کم آوردم و شاید دیوونه شده باشم.
دوشنبه..
روی پل نشستم، کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به خیابون خالی نگاه کردم و چراغهای روشن و تبلیغ بزرگ بستنی که برای خیابون خودنمایی میکرد. خسته شدم. رفتم تو پارک. کتاب خوندم، آهنگ گوش کردم، به گربهها و پشهها فکر کردم، به گلها نگاه کردم و به دوستم زنگ زدم. برای ششمین بار در یک روز. شش بار؟ پسر! من حتی یکبار هم به زور به کسی زنگ میزنم، صادقانه میگم. جواب نداد. گمتر شدم. دلخور بود(و هست) و حق هم داشت(داره) ولی وقتی همهی اتفاقات ناخوشایند زندگیت برعکس توی تاریخ تکرار میشه و تو میخوای شبیه اونی نباشی که همیشه ازش متنفر؟ غمگین! بودی و به هیچ وجه نمیخوای رفتن رو جایگزین موندن کنی امّا نمیدونی موندنت دقیقا چقدر آزاردهندهس یا.. بیخیال! این یه موضوع دیگهس، باشه برای بعد..
ساعت حدود یازده و نیم شب بود. میلرزید.. «ی.. یه مُرده اونجاست.. اوناهاش..» رد دستش میرسید به ده متر پشت سرِ من. با بیمیلی گفتم: «مطمئنی فقط نخوابیده؟»
- «نه.. مو..ده.. دهنش مورچه میاومد..»
+ «باشه» و کتابم رو باز کردم، به آهنگ گوش میدادم. کمی که گذشت، کتاب رو بستم و رفتم جلو ببینم چه خبره.. دو قدم نزدیک شدم که از پشت سرم گفت:
- «اورژانس گفت به ما ربطی نداره، زنگ زدم 110. تو هم برو، اینجا نمون برات بد میشه. میان سوال که کی اومد، کی رفت و ولت نمیکنن. برو نمون.»
با مسخرگی گفتم: «مطمئنی مرده؟»
- «از دهنش کف بیرون زده بود.» و رفت.
تا ساعت یک تو پارک نشسته بودم. ده متری یک مُرده، یا یک زنده! یک زنده که فرقی با مردهها نداشت.(یک زنده که فرقی با مردهها نداشت؟ من! شاید من اون شب تو پارک مرده بودم.) در هر صورت من حوصلهی رسیدگی بهش رو نداشتم و کسی هم نیومد جز چند دقیقهای بارون که مرد حتی یک تکون کوچیک هم نخورد. تنها کاری که من کردم گذاشتن یک آهنگ رو ریپیت بود:
«..If you were dead or still alive
I don't care,
I don't care,
And all the things you left behind
I don't care,
I don't care..»
همین و اینکه میدونم پشهها روزها کجا میرن. مینشینن یک گوشه و بهت زل میزنن و صبر میکنن. صبر میکنن تا بفهمن آیا انقدری که تو برای اونها مهم هستی، بهشون اهمیت میدی یا نه و شبها که صبرشون تموم میشه، به خودشون امید میدن که شاید اینبار دیدهشن و دوباره برمیگردن و وقتی امیدشون ناامید میشه و میفهمند که دیده شدنی در کار نیست که داری خونشون رو (خون خودت رو!) از روی لباست پاک میکنی. پشهها مهربونن، فقط خودشون رو گم کردن و نوع محبّت کردنشون با بقیه فرق میکنه و به چشم نمیاد! میاد! وقتی که روی دماغت بهت محبّت میکنن.
* آهنگی از گروه Apocalyptica.
پینوشت: تو این چند دقیقه که این پست رو مینوشتم سهتا پشه کشتم! دیگه احساس کردم خیلی داره بهم محبّت میشه. :)