صدمن یه غاز..!
"
یکی از محله‌های پایین شهر تو یکی از استان‌های مرکزی کشور بود. از همون‌هایی که اخبار میگه ""این محلّه با بافتی قدیمی و بالغ بر فلان‌قدر قدمت در فهرست آثار ملی ثبت شد"" و بالکل میره تو موزه و تخریب و انگولک کردن ساختمون‌هاش ممنوع میشه و شهرداری هم زحمت دست کشیدن به سر و گوشش رو به خودش نمیده و از در و دیوارها و حتی درخت‌هاش گرد و غبار می‌چکّه. از همون‌هایی که از بچّه تا پیرمرد، آدرس نخودفروش‌ها رو هم بلدند و اگر از پیرمردی که طبق عادت، صندلی گذاشته جلوی مغازه ونشسته آدرس بپرسی، هفت قدمی همراهت میاد، انگار که مرده‌ای.
سر ظهرها تو این محلّه‌ها، بعد از ناهار، مردها پای سفره چُرتی می‌زنند و زن‌ها، بعدِ جمع کردن بساط و سفره، بچّه‌ها رو به زور می‌خوابونند که مبادا هوس شیطنت کنند و آقای خونه رو بیدار و کفری و تازه ماموریت اصلی اون‌ها شروع میشه. حوالی دو-سه-چهار، با چادرهای سفید و خاکستری، گُل‌دار و بی‌گُل، از خونه می‌زنن بیرون و جلوی درِ خونه‌ی یکی از همسایه‌ها که از قبل وعده کرده بودند می‌نشینند و با ناهاری که خوردند سر صحبت رو وا می‎کنند و این تازه اوّلِ بسم‌الله‌س! گرم که شدن و به اصطلاح موتورشون که راه افتاد، شروع می‌کنند زیر زبون هم رو کشیدن و چهارچشمی می‌پان که یه وقت گاف ندن (یا گاف نکنند یا حالا هرچی.. چه فرقی می‌کنه؟) و هر کدوم هم سعی می‌کنه دو برابر اون‌چه که میده، بگیره (اطلاعات رو میگم!) و اگر هم شد که بگیره و نم پس نده، فبها..
این جمع‌ها معمولا دو نفره‌س، مگر این‌که خیلی با هم اخت باشند و یا پایی بیفته و یه مهوش خانومی وارد محلّه‌شه، گیرم کمی هم با ظاهر اهالی و سنّتی‌ها ناجور. این‌جور وقت‌هاست که کدورت‌های قدیمی بین دشمن‌های خونی دیروز با یه کاسه آش از هم می‌پاشه و دوباره میشن رفیق جون‌جونی و بدا به حال این تازه‌وارد. غافل از از این‌که کینه، کینه‌ی شتریه و آتیشش زیر خاکستر. کافیه  میون همین بده-بستون‌ها، یکی از همین خانوم‌ها حرفی بزنه که به تیریژ قبای اون یکی بر بخوره و بره همه‌ی گفته‌ها رو بذاره رو ناگفته‌ها و برسونه دست مهوش خانوم تا بلکه‌ام رگ غیرتش بالا بیاد و حرصی بخوره و شاکی، کاسه کوزه‌ی این دورِ هم‌نشینی‌ها رو در هم بشکنه. یا نه، رو هوا و از رو پچ‌پج‌ها، بادی به گوش مهوش خانوم برسونه یا موشِ تویِ دیوار خبری ببره و کلاغی چهل کلاغ بشه که مهوش خانوم شاکی و آشفته بخواد نسخه‌ی این گُل گفتن و شنفتن‌ها رو در هم بپیچه.
همه‌ی این‌ها حدس من بود از دعوای اون‌روز. مهوش خانوم هم شاید اسمش اقدس خانوم بود، یا اقدسِ خالی یا چه‌می‌دونم، از این اسم‌های دوهزاروسیزده‌ای!
از راه که رسیدم دیدم مردم جمع شدن. یه مشت بچّه هم اون دور و بر پرسه می‌زنن. رفتم سمت اونی که توپ پلاستیکی دستش بود تا بپرسم چی شده و بخوام ته و توی قضیه رو در آرم که هوار بلند شد:
- «زنیکه به من میگه واسه این تهمت‌هات اون دنیا باس جواب پس بدی! به کی؟ به تو؟.. کدوم تهمت؟ نیاز به حرف من نیست. دِ آخه کل محّل می‌دونن چه عفریته‌ای هسّی.. من سی ساله تو این محلّه زندگی می‌کنم! همه من رو می‌شناسن. همین مونده توی ک.ن نشور بیای به من بگی خدا و پیغمبر چیه! ولم کن محمود، ولم کن یه کاری دست خودم میدم‌ها.. ولم کن، ولم کن..» کسی جواب نداد. فقط صدای محمود لابه‌لای فریادها گم می‌شد: «برو تو در رو ببند. شر به پا می‌کنی همیشه. صبح تا شب می‌نشینین جلوی در و وِر وِر وِر.. برو تو حق نداری بیای بیرون.» - «دِ زنیکه، اگه تو آدم بودی که اون شووَر دَ...ثِت ولت نمی‌کرد بره یه زن بگیره همسن بچّه‌ت..»
قیافه‌ش رو نمی‌دیدم امّا معلوم بود اعصابش حسابی خط‌خطی شده و بیچاره محمود که معلوم نبود چند جاش زخمی شده و باز حاضر به ول کردن نبود و از اون بدتر، باس جیغ و ویغ‌های این زن رو از فاصله‌ی نزدیک تحمّل می‌کرد.
دستی به سر پسره با توپ پلاستیکی کشیدم که یعنی هیچی نیست و بی‌خیال. رنگش پریده بود.
دمِ غروب که از خونه‌ی دوستم برگشتم، سر و صداها خوابیده بود. جلوی فضایِ سبز، رو  جدول نشسته بود. نزدیک زمین دو دستش رو وا می‌کرد و بعد برخورد توپ به زمین تو همون نقطه رو هوا می‌قاپیدش. چندثانیه‌ای مکث می‌کرد و تکرارِ نو. بی‌حوصله بود. یا نمی‌دونم، داشت قانون جاذبه‌ رو بازکشف می‌کرد. نزدیک‌تر رسیدم. حتی سر بلند نکرد. جلدی پریدم و با پا توپ رو از زیر دستاش کش رفتم و گفتم ""سلام"". زیر لب جواب داد. امّا نشنیدم. فقط لب‌هاش باز و بسته شد. با خنده گفتم: «چی شده؟ بازیت ضعیف بوده و دوستات ولت کردن رفتن؟» نگاه کرد، با تعجب. شاید ""چرا چرت میگی"" مودبانه! گریه نمی‌کرد امّا یه ردِّ سیاه رو اون صورتِ پُر از خستگی‌ش تو ذوق میزد. جدی پرسیدم: «فوتبال بازی می‌کنی؟» و با مسخرگی ادامه دادم: «البته اگر بلدی!» جواب نداد. شروع کردم با توپ ورجه و وورجه کردن و می‌گفتم: - «دو نفره که نمیشه فوتبال بازی کرد.. دوستات نمیان؟.. اصلا بیا تک شوت.. یه ضرب باید زد. بلدی؟.. پاشو خب من خیلی وقته بازی نکردم.. پاشو الآن شب میشه باید برم ها.. توپ که داریم، اِ، اون تیر چراغ تا جدول دروازه‌ی تو، از جدول تا این آجره هم دروازه‌ی من» و با پا آجر رو هل دادم روبروی تیر تا دروازه‌ها هم اندازه‌شه: «دیواری هم قبوله.. پاشو دیگه.. سه-هیچ به نفع تو، بازی تا ده..» یه بند حرف می‌زدم امّا اخمش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود که این‌طوری بشکنه. رفتم جلوتر و شروع کردم دریبل زدن: «اصلا ببین می‌تونی توپو ازم بگیری؟.. من همیشه تو مدرسه فوتبالم خوب بود(نبود!).. یه بارم تو مدرسه تیممون اوّل شد رفت تو مسابقات بین مدارس شرکت کرد. بازی اوّل باختیم.. من نیمه دوم رفتم تو. گل نخوردیم، دوتا هم زدیم. ولی باختیم. پنج-سه. من خوب بازی کردم. همه گفتن اگر از اوّ ل تو بازی بودم نمی‌باختیم ولی نمی‌شد. همونم به زور بازی کردم. مصدوم بودم(این‌ها رو راست گفتم.).. من بازیم خیلی خوبه. پاشو پنج-هیچ به نفع تو» همین حرف‌ها رو می‌زدم که کفری شد و پاشو دراز کرد و خورد به توپ و قِل خورد چندمتر اون‌طرف‌تر. چندباری اون اطراف مانور دادم. با فاصله‌ی بیشتر، که از جدول جُداشه. می‌اومد امّا دستش هنوز روی جدول بود. چندباری موفق شد توپ رو بزنه و هربار که خیلی دور می‌رفتم می‌نشست و تکون نمی‌خورد که من برم جلوتر. عین ماهیگیرها که منتظر می‌مونن ماهی به طعمه نزدیک بشه.. بار آخر گفتم: «جدی نمی‌تونی توپ رو از من بگیری؟.. فکر کردم بازیت خوبه ها.. خب بیا..» و توپ رو پاس دادم بهش. خورد به جدول و دور شد. گفتم: «پاشو دیگه. تک شوته، نوبت توئه. بدو خب زودتر بازی رو شروع کنیم. سرد شدم ها.. هوا هم داره تاریک میشه، اون‌وقت دیگه نمیشه بازی کرد ها.» با بی‌میلی بلند شد و سلانه سلانه رفت و توپ رو پاس داد. تا تاریک شدن هوا فوتبال بازی کردیم. دوستاش هم اومده بودن. بعد هم رفتیم و نوشابه خوردیم و حرف زدیم. یادم نیست راجع به اتفاق اون روز چیا بهش گفتم امّا حرف‌های قشنگی زدم. آخرش هم باهاش دست دادم و بهش گفتم بازیکن خوبیه، امّا من بهترم! + «تو که همه‌ش لایی می‌خوردی» - «همه‌ش چیه بابا؟ فقط یه بار بود. تو دروازه. گفتم دروازه وانِمیسّم» + «یه بارم جلو اون تیر. خواستی شوت بزنی، توپو زدم لایی شد.» - «یه پام که رو هوا بود، اون حساب نیس.. نامرد حفظ می‌کنی اینا رو؟» خندید. و خداحافظی کرد. و رفت. و رفتم. و مادرش جلوی در ایستاده بود. و پدرش احتمالا با یه دختره‌س که می‌تونست جای خواهرش باشه. و اینکه.. . . دلم براش تنگ شده.
"
بازگشت به نوشته‌ها