آخر عاشقی کجاست؟
روزمرّگیهای جانِ تو و مرگِ من؟ هقهق من، قهقه تو؟ نفسهایِ نابرابر و دَمِ تو، بازدمِ من؟
موجِ غم..؟ دریایِ آشفتگی..؟
نفس کشیدن زیرِ سقفِ روسپیخانهی لکلکها..؟
این شد زندگی؟
.
روزمرّگیهای جانِ تو و مرگِ من؟ هقهق من، قهقه تو؟ نفسهایِ نابرابر و دَمِ تو، بازدمِ من؟
موجِ غم..؟ دریایِ آشفتگی..؟
نفس کشیدن زیرِ سقفِ روسپیخانهی لکلکها..؟
این شد زندگی؟
.
نیمهی شب است. بیرمق چشم وا کردهام. قند را کنج دهانم میگذارم و زیرِ لب زمزمه میکنم: ""در دلم بهانهی شکفتن است. مرگ، عاشقانه خفتن است"". معنی نمیدهد امّا سمج شده و مدام تکرار میشود. پیش از هجوم دلچرکیدههای ذهنم، به موسیقی کلاسیک پناه میبرم. بتهوون، ""سونات مهتاب""* را بارها مینوازد. منتخب ""زیبایِ جاودانه""ی فریدون مشیری را در دلم بلند میخوانم. صدایی در سرم مینویسد: ""من خاک میشوم تا خاطره نمیرد از بیکسیِ من"". ریشخند میزنم که: ""بغضِ دو عالم که نیست. من زیرِ تابوتِ خودم پنجه میکشم به خاک"". نفسهایم به شماره افتاده امّا چوب خطِّ تنهاییام تمامی ندارد. به روزهای مهربان کودکیام پناه میبرم. به ""قهر، قهر، تا روز قیامت""ها.. پاسخ، صدای غمگرفتهاش را میشنوم که میگوید قهر نیست، تنها کمی خسته شده است. در دل حق را به او میدهم، مغزم ""امّا"" میآورد. دلم بیتاب میشود؛ ناشکیباییاش روی زندگیام سایه انداخته است. مغزم فرمان میبرد.
صدای مهراد میپیچد: ""خاموش شد ستاره.."". یاد صبح یکشنبهام میافتم. یاد گم شدنهایم و آرامش از دست رفتهام. چه روزهای تلخی بود.
تصویر را عوض میکنم. تانگوی بتهوون و موتسارت.. خیالم میخندد.
قند در دهانم جای خوش کرده و چای سرد شده است. قند را دور میاندازم. بیاختیار به او فکر میکنم. خیره میشوم به خاطراتی که دلخوشم کرده بود. لبخندهی یخزدهای روی صورتم نقش میبندد. به یاد آخرین حرفهایش، نفس عمیقی میکشم و..؛ آهی پر از بیتوانی. لبهایم غمگین میشود. چشمهایم بغض میکنند. سنگینی سرم را روی انگشتانم تحمل میکنم. قند دیگری برمیدارم و در دهان میگذارم. ساده از یاد بردهام که: ""چای سرد شده است"".
.
تو باور نکردی امّا..
شاید راست باشد؛
شاید اینجا، در این گوشهی دنیا:
«دوست داشتن از عشق برتر است».
.
تو باور نکردی امّا..
شاید راست باشد؛
شاید اینجا، در این گوشهی دنیا:
«دوست داشتن از عشق برتر است».
* Beethoven: Moonlight Sonata