گاهی دلت میخواهد اشک بریزی؛ نه که غمی باشدها، نه؛ دلت گریه میخواهد. نمیدانی چه مرگت شده است: نه سادگیات است، نه غرورت؛ نه دلتنگِ کسی شدهای (یا شدهای و نمیدانی!)، نه دوستت دارم ناگفتهای رخنه کرده بر کنج تنهاییات و از قلبت درز کرده، نه حتی یک چهارشنبهی لعنتی رخ به رخات کرده است.
خلوتی که نمانده باشد، میخواهی دست به سرشان کنی -اشکها را میگویم-، میمانی خودت و لبخندهای و نفسهایی که نبودنشان با بودنشان هیچ توفیری ندارد.
امّا گاهی..،
گاهی گریه خبرت نمیکند و فقط دلت گریه میخواهد. میشود که مینشینی و به خاطره چنگ میاندازی تا تسکینی باشد. دوستداشتههای دیروزت، نداشتههای امروزت، همه را چرتکه میاندازی؛ رسوا میشوی و همانپی میاندیشی که گاهی دلت خندههای بیبهانه میخواهد؛ نه از دلِ سرخوشی و نه از سرِ دلمستی..، به گاهِ جنون!
گاهی گریه خبرت نمیکند و فقط دلت گریه میخواهد. میشود که مینشینی و به خاطره چنگ میاندازی تا تسکینی باشد. دوستداشتههای دیروزت، نداشتههای امروزت، همه را چرتکه میاندازی؛ رسوا میشوی و همانپی میاندیشی که گاهی دلت خندههای بیبهانه میخواهد؛ نه از دلِ سرخوشی و نه از سرِ دلمستی..، به گاهِ جنون!