از بی‌قراری‌ها..
"
پشتِ ناامیدی سنگر گرفتم و تو صف بی‌اعتمادی جولان میدم. لب‌خنده‌هام همه لب‌پر شده و دلم که دل بود یک‌زمانی، پشت سایه‌ش قایم شده که بیش از این رنگ نبازم.

+ تو چرا می‌خندی*؟
- از بی‌نوایی.. که دل‌آشوبه‌ی شهرو هُل دادن تو بی‌قراری‌م.
+ خوابِ چشمات رو پریشون می‌کنه؟
- رخوتِ شب‌هامو عریون می‌کنه.
+ مثل سنگینیِ سایه، روی قلب نیمه‌جون؟
- مثل سنگینیِ بغضِ ساده بودنم، لبِ مرزهای جنون.
+ پری از نخوت و تردید؟
- بی‌حصاره دلِ نکبت.. شک پای تدبیر.
+ که دل‌ت گیره..!؟
- نه!.. که دلگیره؟!
+ پس..، دلبری کردن!؟
- نه! دل بَری کردن.

سال‌ها ترک خورده گام برمی‌داشتم. می‌ترسیدم که پیِ اشتباهی، بودن را به فراموشی بسپارم. بودن کسانی که دوستشان دارم، به فراموشی خاطراتی که لحظه به لحظه و هر نفس به آن‌ها انس گرفته‌ام.
.
.
ترسم حقیقی شد.

* ""در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد. رفته‌ای اینک امّا آیا، باز برمی‌گردی؟.. چه تمنای محالی دارم، خنده‌ام می‌گیرد!"" «حمید مصدق- قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه»
"
بازگشت به نوشته‌ها