روزگارم بینقش و رنگ شده است. دلخوشی و دلمردگیهایش، زمستان و بهارش، حتی سیاه و سفیدش از پشت دو دریچهی مهآلوده تفاوت چندانی با هم ندارد.
یکروز، تنها یکدمِ ساعت، بیتاب شدم از غمگرفتگی دل آدمها و از آن لحظه راه خندیدن خود را گم کردهام؛ راه دوست داشته شدنم را. پر شدهام از ""ای کاش""هایی که با حسرت میگویند ""باید پیش از آن، آخرین نفسم را دود کرده بودم""؛ که از آنروز، هزارانبار مُردم و هرگز زنده نشدهام.
دلم برای آن منِ ساده میسوزد. خوشخیال، به توهمش که رفقای گرمابه و گلستانش را پیدا کرده و کمکم باورش شده بود که زندگی، با همهی مصیبتها، همیشه پرخنده میماند.
اینروزها، دور از هیاهوی آدمها، در گوشهای از اتاق کز میکنم و به تصورات آنزمان لبخند میزنم؛ بیامید که: «کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد.» و در انتهای شب، مینشینم همان کنجِ افسوس که: «امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت».
پینوشت: امشب هم غرق در گمشدنم بودم. گمشدن، بیتابی و دلتنگی.. هنوز هم خوشخیالی سادهام.
دلم برای آن منِ ساده میسوزد. خوشخیال، به توهمش که رفقای گرمابه و گلستانش را پیدا کرده و کمکم باورش شده بود که زندگی، با همهی مصیبتها، همیشه پرخنده میماند.
اینروزها، دور از هیاهوی آدمها، در گوشهای از اتاق کز میکنم و به تصورات آنزمان لبخند میزنم؛ بیامید که: «کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد.» و در انتهای شب، مینشینم همان کنجِ افسوس که: «امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت».
پینوشت: امشب هم غرق در گمشدنم بودم. گمشدن، بیتابی و دلتنگی.. هنوز هم خوشخیالی سادهام.