"
نگاه که می‌کنی، آدم‏ برفی‌ها، آب می‌شوند از خجالت و لبخند که می‌زنی، گر می‌گیرند و شُرّه می‌‌کند عرق‌شان.
به آغوش که می‌کشی‌شان، رود می‌شوند که دریا، ماهی را -چون باد و پیچک- برقصد و برقصاند.
رد که می‌شوی بی‌نگاه، گم‌‏ات که می‌کنند، داغ بر دل یخ که می‌گذاری،

مترسک نیستند، که اگر هم باشند،
کلاغ نیستی، که اگر هم باشی،
پیِ طوفانی/ بادی، به هراس از تیری/ تقدیری،
ز سر آزادی شاید، گرچه محال است، محال!
به دلش تابیدی، دست بر خستگی‌اش شانه زدی، و چه خوش بود که گاه،
سر به سرش، چشم می‌بستی و آرام آرام، به شب‏‌اش جان بخشیدی...

باری...
می‌روی و آب از آب تکان نمی‏‌خورد! می‏‌میرانی‌اش امّا، کفن نمی‌سازد ز بستر خاک.
قطره قطره‌‏اش، قطعه قطعه‏‌اش، بوسه می‏‌زند به ردّ قدم‌هایت...
شاید به چشم مسافری، که بدرقه‏‌اش می‏‌کنند...
سفرت به خیر
می‏‌ماند به انتظارت
...می‏‌میرد و می‏‌ماند
می‏‌ماند تنها به امید بازگشتت و دل‌خوش که
                                                      «آب، روشنایی است...»

پی‌‏نوشت: من یک آدم برفی‏‌ام...!

"
بازگشت به نوشته‌ها