تقاطع!
"آنچه را دل دید انکارش نکرد..."
همه ی زندگی به یک دل بند است...
قرآن هم کفر بود، 
اگر بند دلش را پاره می کردی!

نه عزیز من! این رسمش نیست... 
این رسمش نیست که بیایی زیر چتر دلتنگی یکی مثل خودت و از خط زندگی اش نت برداری.
گیرم کمی هم دستت بلغزد و دور یک "دل" قلم بگیری!
من برای بند بندش هزار بار دل بردم و دلمرده شدم.


*: نجم - 11!
پی‌نوشت: بگذریم... همه تنها یک اتفاق است که من و نویسنده ی فلان وبلاگ در تقاطع "بت شکن" به هم رسیدیم! هرچند که من پیاده بودم و او ....
روزمرّگی!
ساده‌ترین تصویرِ خیالِ تو، طرحِ یک لبخند گم شده دارد...
من به کجای این لبخند گم شده‌ام؟

میان عصر دلتنگی، وسط شاخه و برگ‌های به هم تنیده‌ی زمان؛ وقتی که آسمان هنوز ترک نخورده و شهر غبار نفرت در سینه داشت، پاورچین به کلبه قدم برداشتم و فانوس آویزان کردم. در به نیمه باز بود و نسیم از لای در سرک می‌کشید. آرامش اتاق، من به جنون می‌کشانَد و من جنون را به تصویر. 
ماه‌هاست لب پرتگاه روزمرّگی آشیانه ساخته‌ام. ترس پرت شدن به درّه نیست که می‌لرزاندم؛ هراسم از کرکس پیر دلتنگی‌ست که نفس لاشه‌ی دل پژمرده‌ام را بگیرد.

شب از نیمه گذشته و من نگاهم مانده در برزخ تنهایی. تنهایی‌ام را به رخ غرور می‌کشم؛ می‌شکند! سراغ زندگی را از دفترچه‌ی خاطرات می‌گیرم، نشانی خاکستر ته باغ را می‌دهد. خطوط کم‌رنگ زمان، پررنگ‌تر از گذشته جان می‌بازند.

حوالی صبح است... 
کسی پرسه نمی‌زند و ثانیه‌ها زیر گام‌های من -تنها رهگذر کوچه- می‌نالند. سایه‌ای پشت پنجره بیدار می‌شود و تار موهایش را می‌نوازد. عطر هوا به آغوش می‌کشم و آرام و آهسته رخت رسوایی می‌بندم. سبک شده‌ام.

به خلوت خود باز می‌گردم و بر بستر خیال، پلک می‌بندم.
نمی‌دانم این روزها بهترند که می‌آیند و می‌روند، یا آن روزها که رفتند و می‌مانند.

هذیان!
به تازیانه می‌بندم خاطراتم را و
باران خون می‌شود
هذیان دلم،
بتّر از رگبار..

و من،
زیرِ چترِ واژه،
فسانه می‌سازم و تندیسِ دلتنگی قاب می‌کنم
کنج این ویرانه.
سنگ، کاغذ، هیچی!
عشق، سایه‌ی رهگذری است که از نگاه زاده می‌شود و در دل آرام می‌گیرد.
این سایه هرگز نمی‌میرد... 

دلم خوش بود که دختر شرقی مهربان است و دل نمی‌شکند. شکستی؟ فدای سرت! شکستنی می‌شکند. سپردمش به بندزن دوره‌گرد تا مرمتش کند، مبادا سقف کوچکش آبگیر باشد و چک‌چک‌اش بشود کابوس شبانه‌ات.
گفتم احساسم که کاغذی باشد، دل سنگت اسیر می‌شود. سخت بود بی‌تو و با این حال و هوای ابری لبِ ساحلِ احساس قدم زدن. یک‌باره دلت دریا شد و موجِ عشقت مرا برد... به جزیره‌ی زندگی گمانم. 
سرخوش بودم که قرار است از خطاهایم بگذری. گذشتی... از من گذشتی و سلول‌های کاغذی‌ام را خاکستر کردی. شدی آتش و با کاغذ بازی‌هایم تنها به آن دامن زدم. شعله‌ی عشقمان زیاد بود، دلم سوخت! 
گفتم کمی آرامت کنم. غرقت کردم در گرداب خود فریبی. این را بدان که در محله‌ی دورویان، با آبروترین من بودم. از آن محله رفته‌ام اما ناخن به هم می‌سابم که بین تو و تقدیرت، من و این تقدیرم فاصله بیفتد که ما با هم برویم و تقدیرها با هم. 
تا یادم نرفته بگویم که خواب تو را دیدم. تنها رویا بود که بین‌مان فاصله می‌انداخت و به تو رسیدن کابوس رویا بود. 

می بینی؟
من به کمتر از یک خاطره دل بسته‌ام و بیشتر از یک دل بستن خاطره ساخته‌ام. 
گل من!
1.
رخت بسته ام از دلت و
دست شسته ام از دلم
از امروز
تنها سجاده ی عشقمان است که آب می کشم...

2.
به دار آویخته ام حرف حرف الفبا را
که واژه بمیرد و خاطره در خاک شود
غافل از اینکه دلتنگی
از باغچه ی دل
خیره مرا می نگرد...

3.
سال هاست از قافله ی زندگی دور مانده ام
و بیهوده به قافیه باخته ام
نفس هایم را...
به خیال من
احساس نانوشته
بهترین ناگفتنی ست
پس سکوت می کنم
که سکوت تو را بشنوم...

2.*: آب پ ت ث ج چ ح خ د ذ رز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گل من و ه ی
3.*: مربوط به احساس بی سانسور از بلاگ می!