1.
بسوزانید جسدم را
از لاشه ی دل پژمرده ام گلی نمی روید...!
2.
بدنم را می فروشم،
به تازه ترین روحی که روح فسرده ی مرا بیرون سازد...
گناه همهی فاحشه های شهر
سادگی شان بود!
3.
همسنگرم
همرزم دشمن بود؛
در جبهه ی او با من می جنگید
اسیرم می کرد
به سخره ام می گرفت
شکنجه ام می داد و خوش بود...
آه. چه دل بی رحمی...!
4.
مترسک...!
جمع کن بساطت را... آغوش وا کرده ای که چه؟ ایستاده ای گوشه ی دنیا و منتظر مانده ای که عابری-رهگذری مسیر زندگی اش برسد به تو و با چشمانت خنده زنی که «آری! تو هم عشق نمی فهمی...!»؟
تو می فهمی؟ تو عشق میدانی؟ اگر می فهمیدی و می دانستی که پی هر تلاقی نگاه، صدباره جان می باختی! همین کلاغ های جالیز هم اگر نبودند که صدباره خودت را به هلاکت رسانده بودی.
تو اگر دل داشتی که تنها نمی ماندی. جامه ی چرکین دلت نشان چیست؟ حجم سنگین سکوت و سایه ی بی کسی شبانه ات که را فریاد می زند؟
.
.
اگر هنوز ابتدای راهی، بگذر از خیرش. اینجا عاشقان، چون مستان، حق آزادی ندارند. اینجا عشق جسارت میخواهد و جسارت، اسارت می بخشد.
بگذر از خیرش رفیق. اینجا عاشقان یا دیوانه می شوند و یا مهموم.
رفیق! اینجا دل، دل نیست؛ دروغ است.
.
اگر هنوز ابتدای راهی، بگذر از خیرش. اینجا عاشقان، چون مستان، حق آزادی ندارند. اینجا عشق جسارت میخواهد و جسارت، اسارت می بخشد.
بگذر از خیرش رفیق. اینجا عاشقان یا دیوانه می شوند و یا مهموم.
رفیق! اینجا دل، دل نیست؛ دروغ است.
پینوشت: شده ام پرنده ای که انتظار باز شدن قفس می کشد. نه برای پرواز...