لم دادهام روی کاناپهای پشت پنجره و خیره به منظرهای برفی مینگرم؛ چنان بکر و دست نخورده مانده که گمان میبرم سالهاست آدمی از این کوچه گذر نکرده است.
میاندیشم شاید بودن من گریبان اهالی محله را گرفته و این «تنها ماندم»ها مسری باشد.
گاه و بیگاهِ تق تقِ جرقههای آتش شومینه، لابهلای موسیقی سنتی، اثربخشتر از شراب ارغوانی مستم میکند. راهی نمانده به خلسهی دیگر این روزهای روشن که فریاد میکشد:
«برا هرکی عریونه، تا ابد زمستونه»
انگار مدرسهام دیر شده است، محکوم میشوم به بیداری؛ پنجره را باز میکنم، خواب را میپرانم و برف و خواب و بچههای بیپناه، همه را به باد فراموشی میسپارم.
پینوشت: روزهای برفی و زیر پتو ماندن بچههای دبستانی همسایه و این ""فقط پنج دقیقهی دیگه"" خوابیدنهای من. عاصی بودم چرا مدرسهام منطقهی دیگری است که اگر نبود، من هم تعطیل میشدم!