باد فراموشی...!
"
لم داده‏‏‌ام روی کاناپه‌ای پشت پنجره و خیره به منظره‏‌ای برفی می‏‌نگرم؛ چنان بکر و دست نخورده مانده که گمان می‏‌برم سال‏‌هاست آدمی از این کوچه گذر نکرده است. 
می‏‌اندیشم شاید بودن من گریبان اهالی محله را گرفته و این «تنها ماندم»ها مسری باشد.

گاه و بی‏‌گاهِ تق‏ تقِ جرقه‏‌های آتش شومینه، لابه‏‌لای موسیقی سنتی، اثربخش‏‌تر از شراب ارغوانی مستم می‏‌کند. راهی نمانده به خلسه‏‌ی دیگر این روزهای روشن که فریاد می‏‌کشد:
«برا هرکی عریونه، تا ابد زمستونه»

انگار مدرسه‏‌ام دیر شده است، محکوم می‏‌شوم به بیداری؛ پنجره را باز می‏‌کنم، خواب را می‏‌پرانم و برف و خواب و بچه‏‌های بی‏‌پناه، همه را به باد فراموشی می‏‌سپارم.


پی‌نوشت: روزهای برفی و زیر پتو ماندن بچه‏‌های دبستانی همسایه و این ""فقط پنج دقیقه‏‌ی دیگه"" خوابیدن‏‌های من. عاصی بودم چرا مدرسه‏‌ام منطقه‏‌ی دیگری‏ است که اگر نبود، من هم تعطیل می‏‌شدم!
"
بازگشت به نوشته‌ها