چشم ها را..!
"
زاده شدیم که فراموش شویم،
فراموش شدیم که به تنهایی باور کنیم بودنمان را
و عاشق می شویم تا فراموش کنیم
باور تنهایی مرگ نمی پذیرد.
و باورمان شد که هنوز
به سادگی عاشق می شویم.

حتماً که نباید شهزاده ی رویاهایت سوار بر اسبی سپید و زره ی رستم پوشیده بر تن وارد گود شود که بفهمی دوستت دارند.
گاهی یک نگاه، نگاهی ساده که هیچ آدمی روی زمین مشابه آن را ندیده و یا حتی سلامی، 
سلامی که هیچ کسی جز تو آن را به این گرمی نشنیده می تواند به منزله ی ""دوستت دارم"" باشد.
نه اینکه به هرکس از راه نرسیده وصله شوی و دم زنی که تو عاشق بودی و من معشوق. من عاشقم و تو...؟
عشق دیوانگی دارد، جنون دارد، مرز نمی شناسد اما حرمتش به اندازه ی حرمت ماست اگر بیشتر نباشد.
نه هرکس عاشق است و نه هرکس معشوق...

نه! این بار اولی نیست که تنهایی، روبروی من، به غصه قد علم کرده و به شادی فخر می فروشد.
نه، این بار آخری نخواهد بود که برای گفتن یک دوستت دارم ساده، به ثانیه، به زمان، به تک تک سلول های چروکیده ی زندگی ام محتاج می شوم و شرم، زیر چتر موهایم دریا می شود.
تنها بدان که تو تمام منی و من، شاید نه ناتمام تو، که نیمه ی نادیده ی تنهایی تو ام که شاید هنوز وقت دیدنش فرا نرسیده باشد.
"
بازگشت به نوشته‌ها