به غزل ترانه ای نوشتم که نسیم برساند دست تو، متنش که بماند...
تنها بدان که اینقدر زیر این سپیدار می سوزم و می مانم که یا موی من همرنگ اسمش شود و یا از تب من بسوزد و یا بیایی و دستم بگیری که نامه ات خواندم و این شد جوابش.
عجب حکایتی شده است قصه ی عشق من و تو...
هرچقدر افسارش بیش کشم، بلکه ام این اسب چموش از خر شیطان پیاده شود و برود پی باقالیها و دست از لگد پرانی به زندگی خودم و خودت بردارد نمی شود که نمی شود.
از ایامی که بر دلت برو و بیایی داشتم هم یادی کردم:
گفته بودم دلگرمم از این که بر دلت نشستم و خنده سر دادی که منم دلم گرم است، فقط گرمازده نشوی که بساط عرقمان محدود است و خواستم به شراب چشمانت بسنده کنم که پاسخم فواره ی حوض بود و جامه ی خیس!
شده بودی مثل چشمانم. هیچ شکایتی نکرده و می گفتی زیر سایه ی پلکت هوا خوب است و خنک. فقط گاهی بارانی ست. حدس نمی زدم تحملش برایت سنگین باشد.
از وقتی بی اخطار اخراجم کردی، زیر این سایه ی تنهایی، دیگر تاب ِ تب ِ جام و جهانی پی یک گوی هم ندارم که دل برم هست و دلبرم نیست که بیاید تخمه بشکنیم و سر به سرش بگذارم که این علافی ها به توی دختر نمی خورد!
راستی! ننوشتم که هرچقدر دوری ات افزون شد، بیش به دلم چنگ زدی و تار دلم به فغان اوردی و پود زندگی ام پنبه کردی. اما این انصاف نبود که شاهرگ خوابم که تنها دست تو بود دم رفتن بزنی که بی حضورت تا سپیده ی سحر به انتظار بنشینم که باشد که بیایی!
این را هم بگویم که در نبودت حسابی گرگ باران دیده شده ام... بس که به التماس آمدنت اشک ها باریدند.
رود بهانه ی دریا شدن داشت. بهانه ی اشک هایم که بی بهانه می بارند چیست؟ خشک کردند چشمه ی چشمم؟ اصلاً رودی که دریا نشود رود نیست! شاید اشک هایم باعث شود به دریای نگاهت بر بخورد و بیایی...
کاش می آمدی که به هر بهانه ای شده دیده ات بارانی کنم. آخر می دانی عزیز من؟ در گرگ و میش و هوای طوفانی که گرگ و میش نمی شناسند. شاید قرعه زد و نام من از جام چشمانت گرگ در نیامد که هرگونه به من بنگری همین باشم که تحملش برایت سخت و بودنش برایت غیرممکن.
گفته بودی عکس هایمان را آتش زنم که نامحرم شده ام؟ مگر محرم هم بوده ام؟
هنوز سه پایه ی خاطرات روی قد تو تنظیم است که بیایی و بنشینی و دریای نگاهت نفسم بگیرد و جانم دهد.
تنها این بار اگر می آیی، لطفی کن و در بیاور این چارقد عهد عتیقت را که ذره ای هم نفس بکشد احساسم.
دروغ چرا؟ بی تو بارهاست که عاشق شده ام. گفتم شاید تو، که نه، همزادت باشد. ولی نبود که نیست مثل تو...
یکبار هم نفرینت کردم که الاهی به درد من گرفتار شوی و عاشق باشی و معشوقت برود. هرچقدر لب گزیدم که جای معشوق که بگذارم که مثل تو زیبا و دل و جان فریب باشد نشد که نشد. می دانم، همین حرف های من بود که خودشیفته ات کرد ولی چه کنم که حقیقت همیشه تلخ است و اینبار برای من که دوری ات آورد.
پرسیده بودی نامت همان ابراهیم است؟ الحق که ابراهیم ام! تنها خود بت می سازم و خود می شکنم.... دلش را! دل که نه، شیشه بود... ببینم، الماس هم با تلنگر می شکند؟
گاهی به حس با تو بودن که لبریز می شوم، برای خود گلی می خرم.
جای تو که نیست؛ جای تو می گذارمش. می پژمرد و می اندیشم که چه خوب شد نماندی! تاب خم ابرویت ندارم چه برسد به پرپر شدنت.
تنها نگرانم عزیز من!
نگرانم که نکند خسته شوی...
همه ی کارها را انداخته ام بر دوش تو...
بیایی و دل ببَری و دل ببُری و بروی!
نگرانم که نکند خسته شوی...
همه ی کارها را انداخته ام بر دوش تو...
بیایی و دل ببَری و دل ببُری و بروی!
این را هم بگویم که تنها عشق است که این روزها آزارم می دهد.
عشق! حتی بیشتر از نبودن تو!
نمی فهمم چطور به همه ی این جدایی ها مثبت می اندیشی؟ قدر مطلق نگاهت چند؟
دربست که حساب کنی مشتری ثابتت می شوم. خودم می آیم و می خرم همه ی نازت را به شرط آنکه پای قراردادمان را امضا کنی و سند منگوله دارش را بزنی به نامم.
می بینی؟
آب می شوم و واژه می بارد از من.
.
.
زیر چتر دلتنگی تو...