عشق، سایهی رهگذری است که از نگاه زاده میشود و در دل آرام میگیرد.
"
این سایه هرگز نمیمیرد...
دلم خوش بود که دختر شرقی مهربان است و دل نمیشکند. شکستی؟ فدای سرت! شکستنی میشکند. سپردمش به بندزن دورهگرد تا مرمتش کند، مبادا سقف کوچکش آبگیر باشد و چکچکاش بشود کابوس شبانهات.
گفتم احساسم که کاغذی باشد، دل سنگت اسیر میشود. سخت بود بیتو و با این حال و هوای ابری لبِ ساحلِ احساس قدم زدن. یکباره دلت دریا شد و موجِ عشقت مرا برد... به جزیرهی زندگی گمانم.
سرخوش بودم که قرار است از خطاهایم بگذری. گذشتی... از من گذشتی و سلولهای کاغذیام را خاکستر کردی. شدی آتش و با کاغذ بازیهایم تنها به آن دامن زدم. شعلهی عشقمان زیاد بود، دلم سوخت!
گفتم کمی آرامت کنم. غرقت کردم در گرداب خود فریبی. این را بدان که در محلهی دورویان، با آبروترین من بودم. از آن محله رفتهام اما ناخن به هم میسابم که بین تو و تقدیرت، من و این تقدیرم فاصله بیفتد که ما با هم برویم و تقدیرها با هم.
تا یادم نرفته بگویم که خواب تو را دیدم. تنها رویا بود که بینمان فاصله میانداخت و به تو رسیدن کابوس رویا بود.
می بینی؟
من به کمتر از یک خاطره دل بستهام و بیشتر از یک دل بستن خاطره ساختهام.