سادهترین تصویرِ خیالِ تو، طرحِ یک لبخند گم شده دارد...
"
من به کجای این لبخند گم شدهام؟
میان عصر دلتنگی، وسط شاخه و برگهای به هم تنیدهی زمان؛ وقتی که آسمان هنوز ترک نخورده و شهر غبار نفرت در سینه داشت، پاورچین به کلبه قدم برداشتم و فانوس آویزان کردم. در به نیمه باز بود و نسیم از لای در سرک میکشید. آرامش اتاق، من به جنون میکشانَد و من جنون را به تصویر.
ماههاست لب پرتگاه روزمرّگی آشیانه ساختهام. ترس پرت شدن به درّه نیست که میلرزاندم؛ هراسم از کرکس پیر دلتنگیست که نفس لاشهی دل پژمردهام را بگیرد.
شب از نیمه گذشته و من نگاهم مانده در برزخ تنهایی. تنهاییام را به رخ غرور میکشم؛ میشکند! سراغ زندگی را از دفترچهی خاطرات میگیرم، نشانی خاکستر ته باغ را میدهد. خطوط کمرنگ زمان، پررنگتر از گذشته جان میبازند.
حوالی صبح است...
کسی پرسه نمیزند و ثانیهها زیر گامهای من -تنها رهگذر کوچه- مینالند. سایهای پشت پنجره بیدار میشود و تار موهایش را مینوازد. عطر هوا به آغوش میکشم و آرام و آهسته رخت رسوایی میبندم. سبک شدهام.
به خلوت خود باز میگردم و بر بستر خیال، پلک میبندم.
نمیدانم این روزها بهترند که میآیند و میروند، یا آن روزها که رفتند و میمانند.