وقتی که کلاغ قصّه، توی جادهی اسیری، آخر قصّهی ما شد و به خونش نرسید
وقتی که راست و دروغاش، واسه حرمت نفسهایی که رد شد
همه جا تلخی و سنگینیِ غمی رو توی سینهمون نگه داشت
حتی اون تاریک یلدایی که طلوع اون رو پوشونده
ولی جاودانه مونده توی شبهای من و تو
وقتی رازی که میون بازیهامون، توی عصر بچگیها
ما چه بیصدا میگفتیم رو به دیگران فروختیم
باید اون لحظه میگفتم
من و تو
جدای راهیم ...
خرداد 88
وقتی که راست و دروغاش، واسه حرمت نفسهایی که رد شد
همه جا تلخی و سنگینیِ غمی رو توی سینهمون نگه داشت
حتی اون تاریک یلدایی که طلوع اون رو پوشونده
ولی جاودانه مونده توی شبهای من و تو
وقتی رازی که میون بازیهامون، توی عصر بچگیها
ما چه بیصدا میگفتیم رو به دیگران فروختیم
باید اون لحظه میگفتم
من و تو
جدای راهیم ...
خرداد 88