دل سپردم... سر سپردم... جان سپردم!
سودش تو بودی که...
بد قماری بود این سپرده گذاری.
«بیستم آذرماه»

پ.ن: پست "سیفون زندگی!" رو خیلی دوست دارم.
زیر باران..!
از وقتی زیر باران قدم زدیم، غیرتم هم نم کشیده..

دیروز
من بودم و تو،
راه نرفته و حرف‌های ناگفته.

امروز
تو هستی و پسرک،
من و آرزوی خوشبختی تو.
گنجشکک اشی مشی، لب بوم ما بشین.
حکایت پدربزرگ تنها یک افسانه بود، نه که مهمونی نخواد، نه! ولی دستش خالی بود.
رنگ قرمز گُلیِ رو صورت مادربزرگ هم گل و سرخابی نبود.

یادته بهش می‌گفتی من که جیک جیک می‌کنم برات، بذارم برم؟ یادته؟
یادته اشک‌هاش، وقتی برات دون می‌پاشید؟ یادته؟

این روزها پدربزرگ نیست، قاب عکسش روی طاقچه، کنار آینه و گلدون شمعدونیه.
مادربزرگ هست، ولی خیلی پیر شده گنجشککم.
زندگیش هنوز به عشق شماهاست.. به عشق ماهاست!

می‌دونی دوستت داره.. ولی تنهاش میذاری.

می‌دونستی بار آخری که خواست دون بپاشه، عصای دستش نبود،
خودشو به زورِ میز و صندلی تا لب پنجره‌ی بارونی رسوند
تا در پنجره رو برای تو وا بکنه و تو بیای دون بخوری؟
دیگه بی وفا شدی گنجشککم؟ دیگه دوستش نداری؟

ولی حسی هم بهم میگه تو هنوزم که هنوزه یادشی
وااایی! نکنه توی قفس رها باشی!
نکنه گربه سیاهِ پشمالو پرهاتو کنده باشه
نکنه جغد سیاه زندگی سایه‌ش رو روی سرت انداخته باشه..

می دونستی این روزها من به جای مادربزرگ دون می‌پاشم؟
حالا حس دلتنگیِ اونو منم دارم
حس پروازو میگم.. تو می‌دونی؟

گنجشککم میای با هم عاشق بشیم؟
بریم و دونمون رو تا روی ابرا بپشایم؟

من لب پنجره احساس می‌کنم که عاشقم
می دونم عاشق پرواز شدنو تو می‌دونی.
من می‌خوام رها بشم. از خودم.. آدمک‌ها!

ولی نه!  
نمی‌خوام من، تو باشم و
پشت این پنجره مادربزرگ رو از یاد ببرم.

به شب یلدا که نزدیک میشیم، یاد خونه‌ی مادربزرگ و اناری که با دست‌های خودش دون می‌کرد و برامون می‌آورد، یاد شیطنت‌های بچگی که می‌رفتیم تو سرما تا حسابی یخ بزنیم و بعد هم شیرجه بزنیم زیر کرسی، بیشتر و بیشتر مست که نه، دلتنگم می‌کنه.
هرچند همه‌ی دلتنگی‌هام نبود این نوشته..


پی‌نوشت: همچنان "شبحی از شعر" شعر نیست، احساس دارد!
سکوت تو ...

1-
بی من از من می گویی و با من از غیر
   بگذار تا خودم را از زبان تو پیدا کنم...
«بیست و دوم آبان ماه»
2-
فریاد که می زنی، تمام عالم می لرزد
           سکوت که می کنی، تنها من می گریم
در سکوت بر من فریاد می زنی
                      اکنون ساده باور کردم که همه ی دنیای توام!
«سی ام آبان ماه»
3-
   هر بار که نیستی، چشم در چشم دوستت دارم
و هر بار که با منی، ردّ نگاهم به سنگفرش می رسد...

حیایم از ترس است
           ترس از دست دادن همان سنگفرشِ با تو!
«نهم آذرماه»

سایه ...

اینجا پاییز که می‌شود
          سایه‌ها آفتابی می‌شوند!

سایه‌های یخ‌زده
                 حکایت روح مرده‌ی من ...