گنجشکک اشی مشی، لب بوم ما بشین.
حکایت پدربزرگ تنها یک افسانه بود، نه که مهمونی نخواد، نه! ولی دستش خالی بود.
رنگ قرمز گُلیِ رو صورت مادربزرگ هم گل و سرخابی نبود.
یادته بهش میگفتی من که جیک جیک میکنم برات، بذارم برم؟ یادته؟
یادته اشکهاش، وقتی برات دون میپاشید؟ یادته؟
این روزها پدربزرگ نیست، قاب عکسش روی طاقچه، کنار آینه و گلدون شمعدونیه.
مادربزرگ هست، ولی خیلی پیر شده گنجشککم.
زندگیش هنوز به عشق شماهاست.. به عشق ماهاست!
میدونی دوستت داره.. ولی تنهاش میذاری.
میدونستی بار آخری که خواست دون بپاشه، عصای دستش نبود،
خودشو به زورِ میز و صندلی تا لب پنجرهی بارونی رسوند
تا در پنجره رو برای تو وا بکنه و تو بیای دون بخوری؟
دیگه بی وفا شدی گنجشککم؟ دیگه دوستش نداری؟
ولی حسی هم بهم میگه تو هنوزم که هنوزه یادشی
وااایی! نکنه توی قفس رها باشی!
دیگه بی وفا شدی گنجشککم؟ دیگه دوستش نداری؟
ولی حسی هم بهم میگه تو هنوزم که هنوزه یادشی
وااایی! نکنه توی قفس رها باشی!
نکنه گربه سیاهِ پشمالو پرهاتو کنده باشه
نکنه جغد سیاه زندگی سایهش رو روی سرت انداخته باشه..
می دونستی این روزها من به جای مادربزرگ دون میپاشم؟
حالا حس دلتنگیِ اونو منم دارم
حس پروازو میگم.. تو میدونی؟
گنجشککم میای با هم عاشق بشیم؟
بریم و دونمون رو تا روی ابرا بپشایم؟
من لب پنجره احساس میکنم که عاشقم
می دونم عاشق پرواز شدنو تو میدونی.
من میخوام رها بشم. از خودم.. آدمکها!
نمیخوام من، تو باشم و
پشت این پنجره مادربزرگ رو از یاد ببرم.
به شب یلدا که نزدیک میشیم، یاد خونهی مادربزرگ و اناری که با دستهای خودش دون میکرد و برامون میآورد، یاد شیطنتهای بچگی که میرفتیم تو سرما تا حسابی یخ بزنیم و بعد هم شیرجه بزنیم زیر کرسی، بیشتر و بیشتر مست که نه، دلتنگم میکنه.
هرچند همهی دلتنگیهام نبود این نوشته..
پینوشت: همچنان ""شبحی از شعر"" شعر نیست، احساس دارد!