یکی از همین روزها، دوره میافتم توی شهر و کوچهها، میگردم روی زمین، همهی ستارههای افتاده رو جمع میکنم، دونه دونه با سرِ انگشتهام، گل و خاکو از روشون بر میدارم، تک به تک با آبرنگ رنگ میکنم، میچینم توی سبد: رنگ و وارنگ، از همه رنگ: اولی سبز، دومی زرد، قرمز و حنایی و آبی و مشکی.. میایستم رو نردبون، روی هر پلّه چندتاشو میچسبونم به خود سقف آسمون.
روی آخرین پلّه، تنها یک ستاره دستمه: ستارهی تو.. تنها ستارهای که رنگش صورتیـه.