دستمالِ تا شدهی توی دستش رو با دلسردی مچاله کرد و با لبخندهای تلخ و نگاه غمگینی پرسید: ""میای؟""
همیشه موقع ناهار و به عنوان پیش غذا، سالاد سفارش میداد. من؟ سیب زمینی سرخ شده. از شیطنتهاش هنگام ناخونک زدن به غذام خندهم میگرفت. معمولا بعد از کلی اصرارش برای شریک شدنم تو غذاش، کاهویی از گوشهی ظرفش برمیداشتم. دو سه باری چنگالش رو گذاشت روی کاهویی که انتخاب کرده بودم و میگفت حق برداشتن کاهو ندارم! منم ابروهام رو تو هم فرو میبردم و مثلا اخم میکردم و به همین سادگی به کاهویی که میخواستم میرسیدم. یکبار، وقتی که رفت دستهاش رو شست و برگشت سر میز، بدون اینکه حرفی بزنه یا قبل از اینکه بشینه و هوس کنه از روی سیب زمینیهام دو-سه تایی کش بره (بله! حواسم هست که ""کش رفتن"" واژهی ناخوشایندی محسوب میشه امّا فکر نمیکنم به عنوان شیطنت و شوخی فرد مورد علاقهام، کلمهی نامناسبی باشه)، تکهای گوجه، خیار و کاهو رو با چنگال برداشتم و خوردم. ذوق کرد؛ چشمهاش برق میزد و لبخندش عمیق و عمیقتر میشد که جفتپا پریدم وسط احساسش و برای شیطنت امّا خیلی جدی گفتم ""ولی تو فقط یه دونهها!"".. خندید؛ تند صورتم رو بوسید، نشست و چنگالش رو پر کرد از سیب زمینی و رو کرد بهم، ابروهاش رو داد بالا و با حالت ""نام نام نام.. چقدر خوشمزهاند اینها"" شروع کرد به خوردن.
اونروز سوپ سفارش داد. نبود.. با من نبود. نگاه میکرد امّا نمیدید. نوک قاشقش رو میزد به سوپ و میآورد بالا، لای لبهاش نگه میداشت و مثلا کمی میچشید. برای آدمی که از کشف طعم ادویههایی که به سیب زمینی سرخ شده زده میشد هم به وجد میاومد و با شعف خاصی در موردش سخنوری میکرد و یک لبخند بزرگ روی لبهام میکاشت که چقدر آدمی که روبهروی من نشسته معنی زندگی رو میفهمه و از چاشنی غذاها، از باد و بارون و گل و گلدون گرفته تا یک اتاقک نجاری کاهگلی و نم گرفته حرفی داره که بوی کهنگی نده (هرچند که حراف هم نبود)، اون سکوت و بیتفاوت بودنش نسبت به کشفی تازه در خصوص یک غذای جدید یک معنی بیشتر نداشت.
با هر قاشقی که لای لبهاش نگه میداشت، نگاهش افتادهتر و مایوستر از قبل میشد. نفسی عمیق امّا آروم و غمناک کشید و یک آن حالتش عوض شد. قاشقش رو توی ظرف کامل فرو برد و به ته ظرف فشار داد، انگار که میخواست همهی بغض و حرصش رو سر ظرف خالی کنه. همچنان سرش پایین بود. کمی اخم کرده بود و به سوپخوری نگاه میکرد. پشتش رو صاف کرد و مصمم بود که حرفش رو بزنه: ""پرهام! همونطور که قبلا بهت گفته بودم، من و.."".. حین گفتن این کلمهها، با متانت و جدیتی که مختص خودش بود (وقتهایی که مطمئن بود حرفی که میزنه منطقی و درسته) سرش رو بالا آورد که نگاهمون گره خورد. دوباره شکست. پرههای بینیش چین خورد امّا سعی میکرد خودش رو از تک و تا نندازه. ""میشه نگاهم نکنی؟"".. با مهربونی سرم رو تکون دادم.
""اِ.."".. مکثی کرد. رشتهی صحبتها از دستش خارج شده بود. به آرومی، طوری که احساسش رو به هم نریزم صداش کردم. نگاهم کرد. چشمهایی که همیشه از شادی و شیطنت برق میزد با یک لایهی اشک پوشیده شده بود. من هم انقدرها احمق نبودم که نفهمم چه اتفاقی داره میافته. پرسیدم: ""کی؟"".. سعی کرد بغضش رو قورت بده که بتونه روان صحبت کنه امّا نتونست. اشکهاش روی صورتش میریختن و تند و تند سعی میکرد با پشت انگشتش قبل از ریختن روی گونههاش، مچ اونها رو بگیره. ""سه ماه"".. بینیش کیپ شده بود و صداش هرچند هنوز دلنشین امّا بیطراوت بود. میدونستم چقدر اینجا رو دوست داشت. همهی آدمها و رنگها (هرچند سیاه و سفید) بهش انرژی میدادن. حتی تک تک آشغالهای چیپس و پفکی که از کف پیادهروها جمع میکرد. چقدر از این کارهاش حرص میخوردم و در عین حال دوست داشتم. کشورش بود و با جون و دل بهش دلبسته بود.
من نویسنده نیستم. مثلا فرق من با یک نویسنده اینه که نمیتونم بنویسم چطور فاصلهی بین خودم و خودش رو دور میز طی کردم و محکم دستم رو دورش حلقه و بغلش کردم یا اینکه چطور پیشونیش رو چسبونده بود به شونهم و هق هق، راه نفس کشیدنش رو بند آورده بود. هر آدمی ممکنه یک تا هزار نقطهضعف داشته باشه و از بزرگترین نقطهضعفهای من، دلخور شدن آدمهایی که دوست دارم از دستم و بزرگتر از اون، دیدن اشکهای آدمهای مورد علاقهمه.
نفس کشیدنش که به حالت عادی برگشت، یه آه عمیق کشید. با سر انگشت شست دست چپم گونهش رو به آرومی نوازش میکردم. همینطوری که تو بغلم بود، به من نگاه کرد و دست راستش رو گذاشت روی صورتم. با چشمهای مستش، چند ثانیه با گذر چند ساعت به چشمهام خیره شده بود. گرمی نفسهاش به لبهام میخورد و میفهمیدم چه احساسی داره امّا.. من یک ابله بودم. بیشاید!
دستش رو از روی صورتم برداشت و حلقه کرد دور گردنم. بغلش کردم. صورتم رو بوسید و سرش رو انداخت پایین و خندهش گرفته بود. با نگاهی گیج امّا راضی از اینکه دوباره لبخندهای به صورتش برگشته، علامت سوال شدم. ""چند نفر پشت سرتاند؟"".. بلند خندید. خندهم گرفته بود و همزمان خجالت میکشیدم که همهی احساسم رو پشت گفتن یک ""بیشعور"" با چشمهایی که میخندید قایم کردم. حقیقت ماجرا اینه که هیچوقت علاقهای نداشتم که آدمهایی که روی نیمکتهای کناری توی پارک یا سر میزهای مجاور تو رستوران نشسته بودند به ما زل بزنند و توجه کنند و برای همین هم اکثرا دنجترین نقطه و خلوتترین جای ممکن رو برای خودمون انتخاب میکردم امّا لحظههایی که گذشت هیچکدوم از اینها برام مهم نبود.
دوباره بهم خیره شد و به طرز کودکانهای گفت: ""گشنمه"". پرسیدم: ""بشینم سر جام؟"". سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: ""اوهوم"". دستش رو فشار دادم و بوسیدم و نشستم روبهروش و دستم رو زدم زیر چونهم و غرق شدم تو صورتش، چشمهاش و موهایی که از زیرشالش بیرون زده بود. مشغول مرتب کردن صورتش بود که چشمش رو از آینه برداشت و مثلا با اخم رو کرد بهم و گفت: ""اونطوری نگاهم نکنا"".. با حالتی مظلومانه گفتم: ""خب.. ببخشید"". زل زد توی چشمهام و با مهربونترین لحنی که دیده بودم جواب داد: ""میبخشم"". چشمهاش رو دوباره یک لایهی اشک پوشوند امّا سریع بر این احساسش غلبه کرد و وسایلش رو جمع کرد و گذاشت توی کیفش.
همچنان با مکث و طمانینه غذا میخورد امّا ظاهرا، بیشتر سنگینی افکارش، مربوط به پیدا کردن راهی برای بیانش بود. ناهارش که تمام شد، دستمالِ تا شدهی توی دستش رو با دلسردی مچاله کرد و با لبخندهای تلخ و نگاه غمگینی پرسید: ""میای؟"".. لبخندی نامصمم زدم و هنوز دنبال جواب نگشته بودم که ادامه داد: ""که بریم تاب سوارشیم.""..
گمونم حرفش رو عوض کرده بود.