خستهام از هوسهای عاشقی؛
کسی برای قمریان
حکایت شیرین و فرهاد بخواند.
گل اگر میدانست سالها بعد، شمع، نه فقط او که همهی درختان در آغوش کشد و رویای جنگل نابود میسازد یا اگر میدانست بلبل، هنگام خزان، جای سینهسوزی و رخت عزا بر تن کردن، هنگامهی دلربایی بر بستر حتی خاری سر میدهد، بیگمان ز پیلهی خاک سر باز نمیکرد که خاک، هرچند تاریک و سیاه، و روز، هرچند مهرانگیز و فریبا، به برهنگی در سوز زمستان نیارزد.
نه!
نه اشکهای تمساحگون شمع که به معشوق نرسیده عاشقی و چون به او رسد، فریاد بزرگی سر دهد و میشود نبرد آتش و درخت، نه یاوهی بلبلکان آواره که زندگی را -عاشقی را- ز سر شاخسار خواستارند و پایبند هیچ آشیانهای نبودند و نیستند، دگر گوش به گوش میپیچد و یادگار میماند.
تنها صخره میدانست عاقبت دل به دریا زدن و روزها در تمنای به تماشای غروب ایستادن جز جان دادن در کف ساحل نیست و آنقدر ماند که نیمی از خاکستر وجودش را در تن امواج به دامانش ریخت و نیمهی دگرش را وقف جلوهگری او کرد.
گل برای افسونگری نه شمع میخواهد و نه بلبل امّا شفق بیشنزار، نه خستگی روان میرهاند و نه به غوغای خیال آرامش میبخشد.