غوغای خیال...!
"
خسته‌ام از هوس‏‌های عاشقی؛
کسی برای قمریان
حکایت شیرین و فرهاد بخواند.

گل اگر می‏‌دانست سال‏‌ها بعد، شمع، نه فقط او که همه‌ی درختان در آغوش کشد و رویای جنگل نابود می‏‌سازد یا اگر می‏‌دانست بلبل، هنگام خزان، جای سینه‌سوزی و رخت عزا بر تن کردن، هنگامه‌ی دل‌ربایی بر بستر حتی خاری سر می‏‌دهد، بی‌گمان ز پیله‌ی خاک سر باز نمی‌کرد که خاک، هرچند تاریک و سیاه، و روز، هرچند مهر‏انگیز و فریبا، به برهنگی در سوز زمستان نیارزد.
نه!
نه اشک‌های تمساح‌گون شمع که به معشوق نرسیده عاشقی و چون به او رسد، فریاد بزرگی سر دهد و می‌شود نبرد آتش و درخت، نه یاوه‏‌ی بلبلکان آواره که زندگی را -عاشقی را- ز سر شاخسار خواستارند و پای‌بند هیچ آشیانه‌ای نبودند و نیستند، دگر گوش به گوش می‌پیچد و یادگار می‌ماند. 

تنها صخره می‌‏دانست عاقبت دل به دریا زدن و روزها در تمنای به تماشای غروب ایستادن جز جان دادن در کف ساحل نیست و آن‌قدر ماند که نیمی از خاکستر وجودش را در تن امواج به دامانش ریخت و نیمه‌ی دگرش را وقف جلوه‏‌گری او کرد.

گل برای افسون‌گری نه شمع می‌خواهد و نه بلبل امّا شفق بی‌شن‏‌زار، نه خستگی روان می‌رهاند و نه به غوغای خیال آرامش می‌بخشد.
"
بازگشت به نوشته‌ها