زیر درخت مجنون..
"

روز بود. پر از نور و دور تا دور، تا چشم کار می‌کرد، چمن‌هایی به رنگ روشن و تازه آبیاری شده با درخت‌های قد و نیم‌قد کاج و سرو و صنوبر. از همون درخت‌های بی‌سایه‌ای که خیرشون به کسی نمی‌رسه. من بودم و سنگ‌فرشی که تا رسیدن به درخت بید محل قرارمون با ولع طی می‌کردم تا ببینمش. درخت بیدی که با شاخه‌های افتاده و سر به زیر، تا جایی که وسع‌ش می‌رسید اطراف رو پر از سایه می‌کرد. دو زانو نشسته بود. دو زانو که نه، شبیه دو زانو پاهاش رو جمع می‌کرد تو خودش و مایل می‌نشست و با این‌که چشم‌هاش ضعیف نبود، تا چندسانتی‌متری دفترش خم می‌شد و شروع می‌کرد به نوشتن. عاشق دست‌نوشته‌هاش بودم. عاشق قر و قمیش‌هایی که به حرف‌ها می‌داد. هیچ‌وقت شعری از خودش نخوند امّا خاطره‌نویسی‌ش دست کمی از شعر نداشت. دفترش رو که باز می‌کردی، حتی قبل از خوندن واژه‌ها متوجه‌ی هنرمند بودنش می‌شدی. وقتی سرگرم نوشتن می‌شد، می‌رفت تو یک دنیای دیگه و به هیچ‌کس و هیچ‌چیز توجه نمی‌کرد. برعکس، وقت‌هایی که توی جمع بود چیزی نمی‌نوشت و همه‌ی حواسش به همه بود. می‌دونی؟ آدم‌هایی مثل اون کم پیدا میشن. منی که به عنوان کم‌حرف‌ترین آدم بین دوست‌ها و آشناها شناخته می‌شدم و در عوض، تو جمع‌ها حواسم به این بود که حرف کی نصفه قطع شده، کی از چه حرفی دلخور شده یا کی قصد شیطنت داشت و از حرف‌هاش بد برداشت شده این رو میگم: حواسش به همه‌کس بود.

اون روز، وقتی خواستم برم سمتش، دور زدم تا از روبه‌رو بهش نزدیک بشم. این هم یکی از دیوونه‌بازی‌های من بود. که یک‌وقت، با دیدن سایه‌ای پشت سرش هول نکنه و به اصطلاح، آب تو دلش تکون نخوره. مثل وقت‌هایی که از خیابون که رد می‌شدیم، اوّل سمت چپش می‌ایستادم و بین راه که ماشین از سمت مخالف می‌اومد، می‌رفتم سمت راستش. گاهی به این حرکتم می‌خندید؛ خنده‌ی ""باز خل شد"". گاهی روی دستم رو نیشگون می‌گرفت یا به شیطنت، ناخنش رو می‌کشید روی دستم. گاهی هم دستم رو می‌کشید سمت خودش و یک لحظه سرش رو میذاشت روی بازوهام؛ انگار که تشکر می‌کرد. من ناخودآگاه این کار رو انجام می‌دادم. این نگرانی‌هام برای آدم‌هایی که دوست دارم دست خودم نبود. ناخودآگاه بود امّا نه از روی عادت!

نزدیک که شدم، دسته‌ای از موهاش از شال بیرون زده بود. عاشق این صحنه بودم. موهای یک‌دست اتوکشیده‌ای که از شالش بیرون زده بود و می‌ریخت روی صورتش و هر از گاهی با سر انگشت‌هاش یا به ندرت، با تکون دادن سرش، اون‌ها رو از جلوی چشم‌هاش می‌روند. چندباری که داشت نقاشی می‌کشید (بیش‌تر طراحی می‌کرد) و موهاش جلوی دیدش رو گرفته بود، من این کار رو انجام دادم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهایی که توی زندگی انجام دادم. آروم موهاش رو با سر انگشت‌هام هدایت می‌کردم پشت گوشش، بدون این‌که نظمش رو بهم بریزم یا حواسش رو پرت کنم. گاهی که عمیق درگیر کارش بود، مدادش رو میذاشت پشت گوشش و موهاش روی صورتش نمی‌ریخت. این‌جور مواقع بیش‌تر سرش پایین بود. من هم معمولا سعی می‌کردم خلوت و احساسش رو بهم نریزم امّا گاهی که دلتنگش می‌شدم، بی‌هوا مداد رو از پشت گوشش بر‌می‌داشتم و موهاش می‌ریخت روی صورتش و خودش ناخودآگاه مرتبش می‌کرد امّا هیچ‌وقت نمی‌گفت این کار رو نکن. حتی وقت‌هایی که همه‌ی مسیر ذهنش رو منحرف می‌کردم، با یه اخم مصنوعی نگاهم می‌کرد و با پشت مداد، آروم ضربه‌ای روی صورتم یا به دستم می‌زد. راستش، هیچ‌وقت امر و نهی نمی‌کرد و این رو دوست داشتم. برخلاف همیشه، هوس کرده بودم شیرجه بزنم جلوش و بترسونمش و بعد هم، دراز بکشم و سرم رو بذارم روی پاهاش یا مثل تو فیلم‌ها، دست‌هام رو باز کنم و اون، سرش رو -بدون شال و روسری‌ش- بذاره روی بازوم و کنارم دراز بکشه. در عوض، جای همه‌ی این تصوراتم که شاید ده ثانیه هم طول نکشید، به برگ‌های درخت بید آویزون شده بودم که متوجه‌ی حضورم شد. بخوام دروغ نگم، از لب‌خنده‌ش ضعف کردم. نه ضعفِ اشتیاقِ دوباره دیدن چهره‌ی بشاشش و غنج زدن دلم، نه! ته دلم خالی شد. با این‌که لب‌خنده‌هاش همیشه آرامشم بود، این یک مورد، که بعد از روزها دوباره به چهره‌ش اضافه شده بود، شاید به این معنی بود که با قضیه‌ی رفتنش کنار اومده و به یک‌باره، نبودنش، برای من، برای اوّلین‌بار واقعی شده بود.

از باقی اون روز خاطره‌ای ندارم جز این‌که باد لابه‌لای شاخه و برگ‌ها می‌پیچید و اون مشغول طراحی درخت مجنون بود و من سرگرم حل شدن لای خط و قلمش و حاشیه‌های دفتری که پر شده بود از گل و پرنده و خرگوش و آهو... و به قول خودش، هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که روزی دفترش رو برای خونده شدن به من بسپره.

تو یکی از برگه‌ها، که از خاطره‌ی با من‌ش نوشته بود، جلوی یکی از بندها، یک گل صورتی کشیده بود.

+ گل میخک. ازش پرسیده بودم. چند وقت پیش، که هوای رنگ‌شناسی به سرم زده بود، تو توضیحات مربوط به رنگ صورتی- بخش گل‌ها، نوشته بود:

A pink carnation means gratitude or ""I’ll never forget you"".

"
بازگشت به نوشته‌ها