هرگز دوست نداشتم که از “ن” بنویسم. دختری که با هر بار دیدنش، بیاختیار به چشمهاش خیره میشدم و ضربان قلبم تندتر میشد و با هر جملهای که از دهانش خارج میشد، گوشهام داغ و داغتر. فکر میکردم باید فراموشش کنم. “باید”! شاید چون فکر میکردم یکجایی، یک گوشهی این دنیا احتمالا برای خودش زندگی تشکیل داده و خاطرهبازیهای من درست نیست. یا شاید، چون ممکن بود، روزی، من دختر دیگری رو دوست داشته باشم و نباید کاری میکردم که خودش رو با خاطرههای من مقایسه کنه. امّا.. آره. عوض شدم. من آدم زندگی تک نفره شده بودم و آروم آروم خودم موندم و خاطرههام.
دل گرفتگی و بیتابی اشک شده بود و نرم نرمک روی گونههاش میریخت. گفتم: «دختره..»، فِسفِسکنان جواب داد: «همم؟..».. من هم، انگار نه انگار که صداش کرده باشم، خوندم: «اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه، از برای من، بشین و بخند» و از اونجایی که باقی این شعر رو بلد نبودم، با لحنی شکدار و پرسشی ادامه دادم: «..نازنین مریم؟.. آی!؟.. قهر نکن تو با من؟..»
دست چپش رو حلقه کرد دور بازوم و صورت خیسش رو گذاشت روی شونهم و شروع کرد به خوندن “جان مریم” و من هم غلط و غلوط باهاش همراهی میکردم که رسیدیم به:
+ بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو..
– بیا رسید وقت درو، یار منی از پیشم نرو..
اینجا که رسید، با دو دست، دستم رو محکم بغل کرد و فشرد به بدنش و نفسهاش عمیق شد. چشمهاش رو بست و همچنان با هم میخوندیم. به آخرش که رسیدیم، اشتباه من رو تکرار کرد و با تهخندهای توی صداش و با ناز خوند: «یار منی از پیشم نرو..»
خندیدم و پرسیدم: «چی شد؟ باز غلط خوندم؟»
+ قشنگ خوندی.
من هیچوقت دوست نداشتم که بهش (یا به هر آدمی) بگم “تو مال منی”. “مال”؟ خودش هم بدش میاومد امّا اونجا، این عوض شدن ترانه از روی احساس بود و نه تفکر. چرا، تفکر هم بود، اینکه اون لحظه، اون غروب و چند هفته پیش از رفتنش، جاش نبود که بخونم: «جان منی از پیشم نرو».
اون غروب هم به یاد کودکیها سپری شد. کمی شیرینتر از این غروب به یاد اون ایّام.
"